بیش از چهار ماه است حالا که در آمریکا هستم. از احساس غربت و دلتنگی عبور کردهام و به مرزی از احساس رسیدهام که تابحال آن را تجربه نکرده بودم. رخوت حواس اسمش را گذاشتهام. بیتفاوتی. دوستان باتجربهتر میگویند که شب اول سخت است و هفتهی اول و ماه اول و شش ماه اول. همین. بعد از آن دیگر سیستم، احساس آدم را به گذشته کمرنگ میکند. البته گاه گاهی رگههایی از احساس میآید و مینشیند. که لاجرم باید صبوری کنی تا بگذرد.
بعد از چند سال دیگر حوصله نمیکنی گذشتهی خودت را مرور کنی. آنها که فرآیند ویزای آمریکا را طرّاحی کردهاند هوش بالا و درک فوقالعادهای از حالات روحی انسان داشتهاند. ویزای یکبار ورود یا Single Entry میدهند. تا اینکه کارت را تمام کنی اجازهی بازگشت نخواهی داشت. که میشود پنچ یا شش سال. یعنی یک استحالهی روحی و احساسی کامل. تا هر آنچه از گذشته داشتهای برود و پوست و گوشت و خون آمریکایی در رگهایت بدود. آنگاه مثل آنها فکر میکنی، حرف میزنی یا احساس میکنی.
این روزها داستانهای بسیاری از این فرآیند استحاله را دیدهام یا شنیدهام. از خانمهای چادری سال بالایی دانشکده، که حالا اینجا به ورطهی بیحجابی و گشت و گذار با مردهای مختلف رسیدهاند. طوری بیشرمانه که اگر ده سال پیش به آنها میگفتی کسی چنین کرده، به رویش تف هم نمیانداختند. یا کسانی که سابقاً نمازها را دیده بودم در مسجد دانشگاه میخواندند. حالا به دستشان مشروب و خانمهای هرجایی است…
فضای اینجا مرگ را دور و دیر تصویر میکند و زندگی را وسیع و عرصهی تاخت و تاز. باید تا میتوانی در آن به پیش بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. و جایی این میان، استحالهی احساس رخ میدهد. و تو دیگر آن کسی نیستی که تا دیروز بودی. کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید/ قضا همی بَرَدش به سوی دانه و دام …
پنجشنبهها، ایرانیها نهار را کنار هم میخورند. اسم مراسم را هم گذاشتهاند Thursday Lunch. از همه سنخی میآیند. فاخر و فاجر و فاسق. و سهم من این میان، نگاه کردن است. آدمها را از چشمهایشان، از رفتارشان، از کلماتشان می پایم. طلای المپیاد فیزیک را میبینم که ظهر از خواب برخاسته و کلاسهای صبح را نرفته و با یک لیوان شراب سرخ سنگین سر میز آمدهست. همه میخندند. میگوید “این معده سنگ است. عادتش دادهام” بازهم همه میخندند.
ادبیاتش رکیک و سخیف است. آنهم در جمعی که خانمها نشستهاند. و در کمال ناباوری همراهی هم میکنند. عجیب اینست که احساس میکنم آنها که قبلاً یک اعتقاد سستی به اسلام دستکم داشتهاند، نسبت به کسانی که در گذشته هم خدانشناس بودهاند، بیشتر میخندند و حمایت میکنند. دلیلش ضعف است شاید. کسی که روسری را تازه از سرش انداخته، برای اینکه ثابت کند با دیگران است، مجبور است بیشتر در انظار مرزها را بشکند. طوری که به چشم دیگران بیاید. مثل آنها که در دههی شصت و هفتاد از انقلاب و اسلام بریدند. باید طوری به اسلام و انقلاب حمله میکردند، که کفار و فجّار هم شدّت جسارتشان را تحسین کنند و آنها را در زمرهی خود بشمارند.
من میان این جمع وصلهی ناجورم. همه از من میترسند. خودم هم. همین رفقایی که دیروز در فضای دیگری از ورود من به جمعشان احساس خوشحالی میکردند، امروز نامحرم میدانند مرا. انگار که نمایندهی قسمتی از خودشان باشم که میخواهند فراموش کنند …
در تعطیلات بین دو ترم، کتاب مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی را میخواندم. ترجمهی فارسیاش در دسترس نبود و لاجرم به نسخهی انگلیسی پناه بردم. متن انگلیسی سخت و سراسر تکلّف بود. به زحمت افتادم. تصاویری که تولستوی ساخته بود مثل همیشه محسوس و ملموس بود. احساس میکردم من هم مثل ایوان ایلیچ به تخت گرفتار شده بودم. و آشنایان مثل رویایی از روی سرم میگذرند. و یادها. و یادها. و یادگاران…
“نفس بلندی کشید… در نیمهی آن ایستاد… پاهایش را دراز کرد و مُرد… ” (مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی)
توضیح مدیران K1inUSA: نویسنده این یادداشت پس از چند سال زندگی در آمریکا به ایران بازگشته است. این یادداشت مربوط به دوران دانشجویی ایشان در دانشگاه استنفورد آمریکاست.
ثبت نظر