**
**چند سال پیش -در همین هیوستون تگزاس- مراسم ختم آشنای یکی از دوستان دعوت شدم. نکتهی قابل توجه مراسم، تلاش بانی مجلس بود در راضی کردن همهی آبشخورهای فکری و اعتقادی از آتئیست گرفته تا مذهبی دوآتشه. مثلاً عبدالباسط داشت توی پسزمینه میخواند که یک کشیش آمد و در مورد رستگاری در کسری از ثانیه گفت؛ آخوندی مکلّا (!) از گیر کردن روح در برزخ گفت و فاتحههای ما -ماندگان در برزخ دنیا- که میتواند حکم کاتالیزور را برای متوفّی بازی کند در خلاص شدنش از آن وضعیت!
بعدش هم صوفیای پشت میکروفون رفت و مراتب سلوک را با رسم شکل توضیح داد و زیرپوستی هم تبلیغ خانقاهش را کرد. از دوستان و آشنایان هم تعدادی رفتند و از خوبیهای آن روانشاد گفتند. مثلاً دخترخالهاش گفت آن مرحوم او را سوار موتور هزارش (یا دوهزارش) میکرده و میبرده توی هوای بهاری تهران میچرخانده؛ طوریکه گیسوهایش در باد سرود آزادی میخواندهاند! کسانی هم بودند که مردّد بودند در اعتقاد و به جای «خدا رحمت کند»، برای Safety از «روحشان شاد» استفاده میکردند در صورتی که قلباً از منکران روح و آخرت بودند!
من هم مانده بودم آن وسط و مدام فکر میکردم به اینکه وقتی آدم چیزی ندارد برای «گفتنِ خوبی» -به قول معین- میتواند ساکت باشد.
شب میشوم به روضهی خود میهمان خودم
مُلّا خودم، کشیش خودم، روضهخوان خودم
حل میکنم دو حبّه ز لعلت، بیا… ببین:
قوری خودم، بساط خودم، استکان خودم
دمنوش هم که شکر! چه پیوسته است تا
چایی خودم، نبات خودم، زعفران خودم
در پشت میکروفون الکی «شور» میزنم
«دشتی» خودم، «بیات» خودم، «اصفهان» خودم
در ابتلای عشقِ تو «غیرانتفاعیام»
«مردم» خودم، «نهاد» خودم، «سازمان» خودم
پایانه است قلب تو… هی داد میزنم:
تهران خودم… اراک خودم… زاهدان خودم
این چیدمان شیک هم از کارهای ماست…
بنّا خودم، اتاق خودم، مبلمان خودم
از مرگ نیست واهمه، وقتی مشخص است:
منکَر خودم، نکیر خودم، امتحان خودم
میسوزد از فراق تو این دل، چه چاره است؟
زخمی خودم، پماد خودم، پانسمان خودم
افتاده از سرم هوس بندگیّ تو
زندان خودم، اسیر خودم، پاسبان خودم
سر میگذارم از غم خود بر مدار خود
طالع خودم، ستاره خودم، کهکشان خودم
بردار جان خویش و به هفتآسمان برو،
ای من خودم برای خودم نردبان خودم
این جام آخرست… چو «سقراط» میشوم
«قاضی» خودم، «خطابه» خودم، «شوکران» خودم
پینوشت: برای مکزیکیها، «مارگاریتا» حکم «نباتداغ» برای ایرانیها را دارد؛ شفادهندهی هر دردی! عکس: یکروز صبح در حال پیادهروی- هیوستون، تگزاس. عکس مراسم نبود، این رو میذارم
ثبت نظر