شب شعر گروهی از ایرانیها در یکی از سالنهای دانشگاه استنفورد بود. بخش اول، مثل همیشه، به معرفی شاعر یا گروهی از شاعران یک سبک خاص اختصاص داشت و قسمت دوم برنامه، طبق معمول، مختص شعرخوانی حضار داوطلب بود. در قسمت دوم، اسم خانمی را صدا میزنند که برای خواندن شعرش پشت میکروفون برود. خانم احتمالا بیش از سیسال سن دارد. موهای فرفریاش تا روی شانه آمده و کلاه کجی به سبک جلالآلاحمد و صادق هدایت بر سر دارد. لهجهی غلیظ آمریکایی دارد و میگوید از ۱۲ سالگی اینجا بوده و بین مکثهای طولانیاش برای پیدا کردن کلمات فارسی مناسب، از حاضرین به خاطر جملات بعضا نادرستش عذرخواهی میکند و از حاضرین تقلب قبول میکند!
میگوید در شب جشن شکرگزاری (thanksgiving) پدرش برایش دو بیت شعر گفته و آنرا روی napkin برایش نوشته. شعر را با لهجهی امریکایی و بغض عاشقانهی یک دختر نسبت به پدرش میخواند و هر چند شعر کمی از نظر وزن و قافیه ایراد دارد، ولی آنقدر تاثیرگذار هست که تشویق حاضرین را به دنبال داشته باشد.
بیرون باران میبارد و دخترک دوماههام کمی بهانهگیر شده. کالسکهاش را روی برگهای پاییزی خیسخورده راه میبرم و به صورت کوچک و معصومش خیره میشوم. اینجا، وسط یکی از بزرگترین دانشگاههای آمریکا، تناقض عجیب استنفورد و شبشعر و شعرفارسی و لهجهی امریکایی ذهنم را محاصره میکند. به چندین سال بعد دخترکم فکر میکنم و روزی که شاید شعر خودش را به زبانفارسی و با لهجهی آمریکایی در یک محفل ایرانی بخواند.
فکر میکنم اگر زمان جنگ بود، چه فرق آشکاری بود بین کسی که خارج از ایران زندگی میکرد و کمکهای مالیاش را روانهی وطن میکرد با کسی که داخل ایران ماندهبود و جان و خون خودش و فرزندش را نثار خاک کشورش میکرد. خوب یا بد، شعر فارسی خواندن دختر من، اگر بنا باشد که اینجا ماندگار شود، همان کمک مالی گروه اول است!
دلم مچاله میشود و فکر میکنم ظلم کمی نیست وقتی نسل بعدیمان را از کشورمان دریغ میکنیم. نور بیرمقی روی صورت دخترم افتاده و لبخند شیرینش را نشانم میدهد. در ذهنم این شعر مرور میشود که:
دلا
یاران سه قسمند گر بدانی
زبانیاند و نانیاند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایَش جان بده تا میتوانی
و آرزو میکنم من و پدرش هم، روزی پابهپای دخترکم، یار جانی وطنم باشیم…
کلیسای دانشگاه استنفورد
ثبت نظر