بخش اول
نویسنده: پزشک فارغالتحصیل دانشگاه علومپزشکی تهران، ساکن امریکا
دو هفته پیش که برای اهدای یکسری وسائل اضافه به یک مرکز خدماترسانی رایگان به فقرا (مشابه بهزیستی) مراجعه کردم، احساس کردم میتوانم حقیقت جامعهی آمریکا را کمی عریانتر ببینم.
در مدتی که منتظر بودیم تا مسئول مربوطه بیاید، خانمی با بچهی یکونیم سالهش، با ما در سالن انتظار منتظر بودند تا مشاوران حقوقی مرکز برایش فرمهای مربوط به برگشت مالیات را پر کنند.
در امریکا، همهی افراد باید سالانه فرمهایی را برای بازگشت یا پرداخت مالیات پر کنند. به این صورت که اگر حقوق افراد از یک حد نصابی کمتر باشد، درصدی از مالیاتهای پرداختی به آنها باز میگردد. برای استفاده از این کمک هزینه، لازم نیست حتما شهروند امریکا باشید و کلیهی دانشجوهایی که با ویزای قانونی ساکن امریکا هستند هم از این کمکهزینه و امتیاز بهرهمند میشوند؛ هرچند میزان کمکها برای شهروندان امریکا به صورت قابل توجهی بیشتر است. این سیستم خیلی زیاد مرا یاد شرایط تعلقگیری خمس در اسلام میاندازد که انگار به صورت تخفیف مالیات رسمی کشور اعمال میشود. پُرکردن این فرمها برای افرادی که به ریز مسائل حقوقی وارد نیستند، هزینهای حدود صد دلار دارد، ولی مراکزی هم وجود دارند که به صورت رایگان شما را در پ رکردن این فرمها کمک میکنند. این خانم برای همین کار در سالن انتظار منتظر بود.
خانم حدود بیست سال سن داشت، لاغر و ریز جثه بود و از چهره و لهجهاش پیدا بود که مهاجر نیست. اسم دخترش رِینا بود، صورت گرد و بانمکی داشت با موهای قهوهای روشن و چشمهای عسلی. موهای لختش نامرتب توی صورتش ریختهبود و دور لبش پر از جوشهای ریز شبیه عفونتهای تبخالی و هرپسی بود. مادرش کلاه بافتنی خاکستری منگولهدار کهنهای سرش بود با یک شلوار گرمکن ورزشی و پالتوی کوتاه مشکی کهنه. چهرهاش رنگپریده و تکیده بود و بیقید یک گوشه لم داده بود و پفک میخورد. دخترک کمی بدو بدو کرد و خودش آمد سراغ مادرش و سعی کرد دستش را در پلاستیک پفک فرو کند. کمی طول کشید تا مادر کمک کند که دستش به پفکهای ته پلاستیک برسد. مادرش پلاستیک پفک را داد دستش و خودش پلاستیک انگورش را باز کرد و دانههای سبز و نَشُستهی انگور را دانهدانه گذاشت توی دهانش. کمی بعد رینا هم دلش انگور خواست. یکخوشه انگور دستش گرفت و خندهکنان دانهها را دهان مادرش میگذاشت. مادرش همانطور لمداده و با چشمهای نیمهباز لبخند بیرمقی میزد و پشت هم از دست دخترک انگور میخورد. کمی که گذشت به دخترک گفت که دیگر انگور نمیخواهد و دخترک انگورها را در دهان خودش گذاشت. آب انگور از کنار دهانش شُرّه میکرد روی ژاکت سیاه و نامرتبش. با دستهای خیس از آبانگور و نارنجی از پفک آمد سمت ما و سعی کرد دستهای کوچک دخترک تقریبا پنجماههام را بگیرد!
سعی کردم سرش را به چیز دیگری گرم کنم که مادرش سر صحبت را باز کرد که یک مادر تنهاست و هر روز در تنها پاساژ شهر کوچکمان کار میکند: از ششصبح تا ششعصر. و دخترک را به مهدکودک رایگان مخصوص مادران تکوالدی میسپارد. نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت: “تو حتما با بچهت تو خونه میمونی!” گفتم: “قبل از به دنیاآمدنش کار میکردم، الآن ولی تا مدتی با استادم صحبت کردهام که از خانه کار کنم.” خستهتر از آن بود که بخواهد جوابی بدهد. همانطور لمداده چشمهایش را بست و به دخترش گفت: ” بنشین رینا، ببینم میتونی مثل یک خانم رفتار کنی و به مامان نشون بدی که دختر خوبی هستی؟!” و دخترک لبخند شیرینی زد و انگور بعدی را آبمیوهگیروار! در دهانش چپاند. باز آمد طرف دخترم. مادهی ضدعفونی را از دستهی صندلی دخترم باز کردم و دادم بهش. گفتم :”میخوای دستاتو تمیز کنی؟” و کمکش کردم که دستهایش را تمیز کند. دستهای خودم و دخترم را هم با یک مادهی ضدعفونی دیگر که در کیفم داشتم تمیز کردم و گذاشتم دخترک با آن قوطی کوچکی که بهش دادهام سرگرم باشد.
رینا بازی میکرد و جیغ میزد. با هربار جیغزدن، دخترک لای پرقو بزرگشدهی من چشمهایش گرد میشد و با تعجب اطرافش را نگاه میکرد. مدت زیادی را با آنها در سالن انتظار بودم و به آن همه خستگی مادر تنها و معصومیت بچهای که معلوم بود برایش هزینهای جز خورد و خوراک نمیشود خیره شدم. بیرون هوا سرد بود و برف شدیدی میبارید. چهرهشان تا مدتها جلوی چشمم بود…
بخش دوم
یادم به زنهای مسنی افتاد که در سالهای طبابتم دیدهبودم. اکثرا شکستهتر از سنوسالشان بودند و گاهی اگر سر درددلشان باز میشد، میفهمیدی چقدر مورد خشونتهای خانوادگی بودند. این خشونتها را در همهی سالهای طبابت و دانشجوییام، از مناطق محروم جنوب ایران گرفته تا وسط شهر تهران و در پیر و جوان دیده بودم. ولی چیزی که ذهنم را مشغول میکرد این بود که آن زنهای خشونتدیده، وقتی پا به سن میگذاشتند، تقریبا همیشه همراهشان کلی بچه و نوهی جوان بود که گاهی برایم زبانشان را ترجمه میکردند. آن زنها از رنجها و خشونتهایی که دیدهبودند برایم تعریف میکردند ولی معلوم بود پشتشان به چیزی گرم است. من این پشتگرمی را، دلگرمی را، ساده بگویم، عاقبتبخیری را در ته آن همه راه تلخی که پشت سر گذاشته بودند میدیدم.
نمیخواهم از خشونتهای جوامع سنتی دفاع کنم یا آنها را مجاز بدانم. اما راستش را بخواهید، از تصور آیندهی پیری آن زن و روزگار جوانی آن دختربچه کمی هول برم میدارد. فکر میکنم خشونتی که این دنیای مدرن به این زنها تحمیل کرده، به مراتب سنگینتر از خشونتی است که جوامع سنتی به زنانش تحمیل میکند. هرچند بیانصافی است اگر سیستمهای حمایت مالی که این جوامع مدرن برای این اقشار در نظر میگیرند را ندیده بگیریم.
دلم میخواست با توصیف دقیق چیزی که دیدم، بیشتر از یک قضاوت نهایی، یک تصویر واقعی از دنیای اینجا برایتان ترسیم کنم. چیزی که در بالا گفتم هم، نظر شخصی خودم بود و از شما میخواهم هر چیزی که توصیف کردم را با ذهن خودتان تحلیل کنید.
راستی… از صبح روز بعد تا به امروز، دخترم بیوقفه جیغزدن را تمرین میکند… راستش را بخواهید، متاسفانه پیشرفت خوبی هم داشته وروجک!
ثبت نظر