K1inUSA

سفر خانم آمریکایی مسلمان شده به ایران

خانم تیلور عاشق جمهوری اسلامی بود. خیلی دوست داشت که در یک سفر از ایران دیدن کند. رضا، همسرش که نگران برخورد فامیلش با یک همسر مقید به حجاب کامل اسلامی بود از قبول این سفر سر باز می‌زد. تیلور سال‌ها موفق به راضی کردن رضا نشد تا آنکه بعد از بزرگ شدن فرندانشان و با اصرار همه، رضا مجبور به تدارک این سفر شد. رضا، تیلور و سه فرزندشان، فاطمه ۱۴ ساله، زینب ۱۲ ساله و امیر ۱۰ ساله راهی ایران شدند. فامیل رضا در فروگاه از دیدن سه خانم محجّبه شوکه شدند. مشخص بود که رضا راجع به مقید بودن خانواده‌اش با فامیلش در ایران صحبت نکرده بود. بعد از رفع خستگی مسافرت، دید و بازدید فامیل بزرگ رضا شروع شد، که این شروعِ اصطکاک‌های داخلی بود. تقریباً همه‌ی سؤال‌های خانواده‌ی رضا از تیلور راجع به قبل از ازدواج او بود. فامیل رضا از تیلور می‌خواستند که از آن حجاب غلیظ خود کاسته و با قیافه مدرن‌تری میهمان‌ها را بپذیرد؛ اما تیلور به حجاب اسلامی خود پایبند بوده و از تقید خود دست بر نداشت. فاطمه با دختران هم سن خود در فامیل دوست شده بود و این، فصل جدیدی را در زندگیش ورق می‌زد. او با پیشنهاد آن‌ها و برای همرنگ شدن با جماعت همانند بقیه لباس پوشید و دست از حجاب اسلامی خود برداشت. او با آن‌ها به خرید و گردش و پارتی رفته و از معاشرت با اقوام ایرانی خود لذت می‌برد. زینب که مقیدتر بود زیر بار این تغییر در عقیده و حجاب نرفت و در مقابل فشارهای اقوم‌شان مقاومت می‌کرد. او که از بی‌محلی‌ها و بدرفتاری‌های اقوام پدری‌اش بسیار رنج می‌برد، از کنار مادرش جدا نمی‌شد و با تحمل این نابسامانی‌ها، فقط انتظار برگشتن به آمریکا را می‌کشید. تیلور از رفتار اقوام رضا نسبت به خود راضی نبود و چون قدری فارسی بلد بود بعضی از طعنه‌ها و زخم‌زبان‌هایی که متوجه رضا و راجع به همسر و فرزندانش بود را متوجه می‌شد. تیلور احساس می‌کرد که در محاصره‌ی آن‌هاست و آنطور که می‌خواست نمی‌توانست آزادانه کشوری را که سال‌ها آرزوی دیدنش را کشیده بود ببیند و مجبور بود به همراه خانواده، فقط جاهایی برود که فامیل رضا می‌پسندیدند. حتی زمانی که می‌خواستند حرف‌های تیلور را ترجمه کنند، بخشی از آن‌ها را سانسور می‌کردند. رضا هم از این اوضاع اصلاً راضی نبود. سه هفته از آمدنشان به ایران می‌گذشت. تیلور که در دانشگاه تدریس می‌کرد، درخواست کرد که از دانشگاه‌های ایران بازدید کنند. تیلور می‌گفت: خوشحال بودم که به دیدن دانشگاه می‌روم، چون در محیط آکادمیک احساس راحتی بیشتری می‌کنم. زمانی که از دانشگاه دیدن می‌کردیم، من به یکی از دانشجویان باحجاب که از کنار ما رد می‌شد سلام کردم. او که از لهجه‌ی من متوجه شد ایرانی نیستم بعد از جواب سلام، با من چند کلمه‌ای انگیسی صحبت کرد و چون از انگلیسی ضعیف خود خجالت می‌کشید رفت و به دوستانش پیوست. من که انتظار داشتم با او بیشتر صحبت کنم چشم از او بر نداشتم. متوجه شدم که با دوستانش راجع به من صحبت می‌کند. از اینکه احتمال صحبت دوباره با او می‌رفت خوشحال بودم و پیوسته به آن‌ها نگاه می‌کردم. لحظه‌ای بعد این گروه پنج یا شش نفره که همه باحجاب بودند برگشته به من نگاه کردند و به طرفم آمدند تا صحبتی را شروع کنند. من معمولاً کسی را که نمی‌شناسم بغل نمی‌کنم، اما از خوشحالی، تک‌تک آنها را در بغل گرفته و از آمدن‌شان به دیدنم تشکر کردم. از آنجا که متوجه شدند من یک آمریکایی مسلمان شده هستم که از ایران دیدن می‌کنم، دعوت کردند که به منزل یکی از آنها رفته و با هم بیشتر صحبت کنیم. اما قبل از اینکه من این دعوت را بپذیرم، این درخواست از طرف اقوام رضا رد شد! این دانشجویان که ناامید شده بودند چند لحظه دیگر در کنار ما بودند؛ اما با ادامه‌ی بی‌محلی اقوام رضا، از ما خداحافظی کردند ولی قبل از رفتن، یکی از آن‌ها یک شماره تلفن به من داد. بلافاصله بعد از رسیدن به منزل با رضا صحبت کردم و از او خواستم که با آن‌ها تماس بگیرد. رضا با آن‌ها صحبت کرده و دعوت آن‌ها را پذیرفت. این بار فقط من و رضا به منزل‌شان رفتیم. منزل آن‌ها بسیار ساده و پر از صفا و صمیمیت بود. از ما پذیرایی می‌کردند؛ اما من که برای اولین بار با یک گروه ایرانی هم عقیده‌ی خودم هم صحبت شده بودم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. تبادل نظرهایی که با هم داشتیم بسیار امیدوار کننده بود. همدم‌هایی پیدا کرده بودم که راضی به جدا شدن از آن‌ها نبودم.
فردای آن‌روز، دوباره آن دوستان دانشگاهی با ما تماس گرفتند و برای صرف شام دعوت رسمی کردند. هفته‌ی آخر سفرمان بود؛ خوشحال شدیم و پذیرفتیم. چون دعوت برای همه خانواده‌ی ما بود، من از فرزندانم خواستم که در این دعوت ما را همراهی کنند. فاطمه با دوست‌هایش برنامه‌ی دیگری داشت اما من، رضا، زینب و امیر رفتیم.

این بار منزل شخص دیگری دعوت بودیم. به غیر از ما، تعدادی از دوستان میزبان هم دعوت بودند. وارد منزل‌شان که شدیم، از بزرگی و زیبایی این خانه متحیّر شدم. با سنگ‌های مرمر، مبلمان‌های سنتی زیبا، فرش‌های عالی ایرانی و تابلوفرش‌های نفیس، منزل‌شان بیشتر شباهت به یک موزه‌ی هنری زیبا داشت تا یک منزل مسکونی! زیبایی این خانه چنان توجه مرا به خود جلب کرده بود که نگران بودم ممکن است به این ایرانیان مؤمن و مهربان که در میهمانی به دیدن ما آمده‌اند بی‌توجهی شود.

قبلاً گفته بودم که زینب و امیر با ما هستند. به همین دلیل میزبان لطف کرده و چند تا از خواهر و برادران هم سن آن‌ها را هم با خود آورده بودند که فرزندان من تنها نباشند. خانه آنقدر بزرگ بود که پسر بچه‌ها با امیر در طبقه‌ی بالا با هم بودند و زینب با دخترهای هم‌سن خودش در اتاق دخترها. من با خانم‌ها در یک بال از خانه بودیم و رضا با آقایان در بال دیگر. با پذیرایی عالی آن‌ها، همه گرم صحبت شده بودیم. هر‌چند وقت یکبار، زینب پائین می‌آمد و از من ترجمه‌ی یک جمله را به فارسی می‌پرسید که من هم او را به رضا حواله می‌دادم. زینب همدم‌های خوبی پیدا کرده بود و مثل من از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید.

موقع شام با دیدن میز غذا و غذاهای سنتی رنگارنگ واقعاً به سلیقه‌ی زیبایشان تحسین گفتم. آنجا بود که اصالت، هنر و فرهنگ کهن ایرانی را تجربه کردم. در کنار دوستان خوب، آن بهترین خاطره‌ی من از ایران بود.

زمان برگشت به آمریکا شد. در طول پروازم به آمریکا، تمام وقت به این سفر و تجربه‌ی آن فکر می‌کردم. ایران واقعاً کشور بسیار متفاوتی است. اگر یکی از دانشجویان از من بپرسد که تجربه‌ی شما از سفرت به ایران چه بوده، چطور می‌توانم جواب دهم؟! شاید بتوانم اینطور بگویم که “ایران بسیار کشور…” اما گفتن این حقیقت بسیار تلخ است.

من در اخبار شنیده بودم که ملت ایران تحت یک حکومت استبدادی قرار دارند و آرزوی آزاد شدن از یوغ این حکومت را دارند. اما من واقعیت را کاملاً متفاوت دیدم.

استبدادی که در ایران روی مردم حاکم بوده و از آن‌ها آزادی را سلب کرده است، توسط یک گروه فاشیست غرب زده ایجاد شده که آزادی قانونی شهروندان مؤمن ایرانی را از آن‌ها گرفته‌ است. این فاشیست‌های غرب زده، مانند نژادپرستان آمریکایی دهه ۱۹۵۰ (بلکه بدتر) بوده و با مؤمن‌های ایرانی همانطور رفتار می‌کنند که نژادپرستان در آمریکا با بقیه می‌کردند.

من در یک بوتیک در شمال شهر، شاهد توهین فروشنده‌ای به یک فرد محجبه بودم. اما لحظه‌ای بعد، همان فروشنده با یک مشتری بی‌حجاب رفتار محترمانه‌ای داشت. واقعاً در ایران یک منشور نژادپرستی ضد مذهبی حاکم است.

مذهبی‌های ایرانی ضرب و شتم غرب زده‌ها را تحمل می‌کنند، در صورتی که این موضوع به طور معکوس در رسانه‌های غربی منعکس می‌شود. در این سفر، من به واقعیت و مظلومیت مؤمنان ایرانی پی بردم و از این پس در هر فرصتی که پیش آید، در هر کجای دنیا که باشم از آن‌ها دفاع می‌کنم.

Avatar

نویسنده مهمان

ثبت نظر

کانال یوتیوب K1inUSA

عضویت در خبرنامه K1inUSA

    دسامبر 2024
    ش ی د س چ پ ج
     123456
    78910111213
    14151617181920
    21222324252627
    28293031  
    مشاهدات بی واسطه ایرانیان از امریکا

    کانال یوتیوب K1inUSA را دنبال کنید.

    برنده ایرپادز پرو اپل شوید!
    اینجا کلیک کنید
    close-link
    برنده خوش شانس ایرپادز پرو اپل به ارزش 249 دلار باش!
    شرکت در قرعه کشی
    close-image