اولین بار توجهم را در ترکیه جلب کرد: سردر خیلی از خانهها پرچم کشورشان آویزان بود. فکر کردم شاید یک جبر حکومتی است که آنکارا را دچار کرده، اما بعدترها دیدم استانبول و جزایر مختلف و گوشه کنارهای پرت و بی توریستشان هم پرچمزده است؛ بعید است حکومت “خانهها” را مجبور کند به آویختن پرچم! اما حتی اگر اجبار حکومتی بود هم اجبار قشنگی بود.
ارمنستان هم نه به شدت ترکیه، اما باز هم میدیدی گوشهای خانهای را که پرچم داشته باشد. اینجا در آمریکا هم، چیزی با همان شدت ترکیه است: کنار پنجرهی ماشینها، سردر خانهها و لباسها و جامدادیها و کیفها، همه و همه نشانی از پرچم آمریکا دارند. برایم این انداره از میهنپرستی و تعصب به کشور جالب و ستودنی است.
دروغ چرا؟! حتی رشکبرانگیز است وقتی در پارکینگ یک مغازهی شرقی در مینیاپولیس، به پسربچهای که فارسی حرف میزد سلام کردم و مادرش نگاه چپی بهم کرد. هرچند من انقدر به لبخند فراخم ادامه دادم تا او هم از سربرگرداندن منصرف شد و با لبهای آویزان بالاخره سری تکان داد. از این دست برخوردها کم نمیبینم و نمیبینند ایرانیها! نمیدانم چطور شد که انقدر از هم دور شدیم، انقدر تکهتکه و چنددسته شدیم و از هم فراری!
نمیدانم چرا هیچ وقت ندیدم از سردرخانهای در ایران پرچم کشورمان آویزان باشد. نمیدانم چرا عربها اینجا برای تعطیلات آخر هفته، مدرسهی زبان عربی دارند و ایرانیها با این همه تعداد نه چندان کم در شهری مثل مینیاپولیس، مدرسهی فارسی زبان ندارند.
نمیدانم چرا در هر جمعی که میروی، میگویند که جمع دیگری هم یک گوشهی دیگر شهر هست که آنها با اینها نمیسازند… لعنت به این نساختنها! شاید بعضی از ما، مردمان از خود بیگانهای شدهایم چون جامدادی هیچ دختربچهای، یا تیشرت هیچ پسربچهای در ایران، طرح پرچم ایران را ندارد؛ مگر میشود جامدادیات پرچم ایران باشد و وقتی خانمِ خانه شدی، یک گوشهی ذهنت نباشد که از سردر خانهات همان پرچم را آویزان کنی؟!
بس کنیم این بیگانگی و غریبیهای بیدرمان را، دوای درد ما خودمانیم…
ثبت نظر