وقتی امریکا اومدم، در یک سال از ۱۵ جا که مشغول به مکانیکی ماشین شده بودم بیرونم کردند.
تنها بودم. گریه میکردم. شبها به درگاه خدا دعا میکردم و هیچ کسی نداشتم.
بعد از چند وقت رفتم به آکشن تا در مزایدهی خرید یکی از همون تعمیرگاههایی که بیرونم کرده بود شرکت کنم. همهش دستم رو نگه داشتم بالا در حالی که پولی نداشتم. آکشن تموم شد و گفتن ۱۵ هزار دلاری که گفتی رو بده. گفتم همراهم ندارم. گفتن چطور نداری؟ باید بپردازی… تا اینکه قبول کردن ماهیانه قسط بدم.
سواد درست و حسابی نداشتم. به خیال خودم تعمیرگاه رو ۱۵ هزار دلار گذاشتم برای فروش، در حالی که در آگهی نوشته بودم ۱۵۰ هزار دلار!
وقتی یکی اومد گفت ۱۲۵ هزار دلار میخرم شاخ درآوردم. خریدار این همه پول رو نقد نداشت. گفت میرم بانک میدم بهت. وقتی دستم اومد نمیدونستم با این همه پول چکار کنم…
اینها رو امشب در بیاریای کلفرنیا از پیرمرد ۷۰-۸۰ سالهای شنیدم که میگفت در جوانی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط و از بچههای کشتیگیر جنوب تهران بوده…
میگفت در جوانی که خیلی غرور داشتم و در کشتی حریفان رو شکست میدادم، شیخ رجبعلی ازم خواست به یکی ببازم. نقل میکرد که شیخ میگفت این هنر نیست که پشت جوونهای مردم رو به خاک میمالی و غرورشون رو میشکنی، اگه راست میگی پشت نفست رو به خاک بمال. میگفت باخت اختیاری که به یه حریف داشتم و طرف قهرمان شد، اثر زیادی روم گذاشت.
ثبت نظر