تازه وارد آمریکا شده بودم و داشتم مراحل ثبت نام برای آزمونهای رزیدنسی رو شروع میکردم که خودش هفت خوانی ست. اغلب خونه بودم. باقی اهالی ساختمون سه طبقه و شیش واحدی ما روزها سر کار بودند. طبقهی پایین دو خونوادهی آفریقایی- آمریکایی زندگی میکردند، وسط دو مرد آمریکایی در یک واحد و یه خونوادهی هندی در واحدی دیگه. در واحد کناری ما یک غول تشن آمریکایی زندگی میکرد که همهی جاهای در معرض دید بدنش خالکوبی شده بود، ریش بلند و سر تیغ زدهای داشت، و یک ماشین “رَم”ـی سوار میشد که ماشین شاسی بلند همسر من پیشش شبیه ماشین اسباب بازی بود!
من سخت از این بنده خدای غول تشن میترسیدم. گنده بود و ترسناک. گاهی پابرهنه از پلهها میاومد پایین و چون سیگار کشیدن توی ساختمانها ممنوع بود – حتا برای صاحبخونه ها- با یه زیرپیرهنی و یه شلوارک، با پای نیمه لخت، بیرون جلوی در، سیگار میکشید.
بوستونیها ـ به گفتهی ساکنان بقیهی جاهای آمریکا ـ یُخده یخ و از دماغ فیل افتاده اند؛ یعنی خیلی با کسی خوش و بش نمیکنند. من هم از این غول تشن توقع سلام و علیک نداشتم. گاهی که میرسیدم از راه و میدیدم بیرون وایستاده از کنارش با ترس و لرز رد میشدم و سریع میپریدم توی خونه و در رو قفل میکردم. بدبختی، همیشه هم خونه بود! این رو با دیدن تنها دو ماشین خودم و اون میفهمیدم و از ترس درها رو چفت و بست میزدم.
تا اینکه یه روز مادر همسرم توصیه کرد به عنوان همسایه بریم در خونهش رو بزنیم و براش غذا ببریم. اینجوری هم ما میشناسیمش و میفهمیم چه جور آدمیه و هم اون با ما آشنا میشه. بالاخره یه روز عصر، دل به دریا زدم و براش زرشک پلو با مرغ کشیدم و با همسرم رفتیم در زدیم. در رو وا کرد و کلی متعجب شد و خودش رو “جان” معرفی کرد و بشقاب رو گرفت. چند ساعت بعد در زد، کلی تشکر کرد و گفت: «این “خوشمزهترین” مرغی بوده که به عمرم خوردم» و با همسرم و من حرف زد و اینجوری فهمیدیم کارش “انیمیشن سازی”ه! و از خونه کار میکنه.
کم کم، هر وقت غذا زیاد درست میکردم براش میکشیدم. اون هم بعضی وقتها که بیرون سیگار میکشید و من تنها یا با راحیل از راه میرسیدم سلام و علیکی میکرد و در رو برامون باز نگه میداشت یا اگه خریدها زیاد بود، کمک میکرد ببریم جلوی در آپارتمان.
زمستون همون سال، یکی دو باری توفان و برف شدید اومد که باعث شد ماشینهامون زیر خروارها برف مدفون بشه. برفها زیاد بود و جان اومد کمکمون.
این بود تا یه روز تعطیل شنیسل مغز گوسفند درست کردم با کلی مخلفات و همسرم پیشنهاد کرد برای جان هم ببریم. بردیم و هرچی پرسید این چیه، بهش گفتیم بخور بعد بگو فکر میکنی چی بود. وقتی اومد بشقاب رو بده پرسید: “ناگت مرغ نبود؟” من و همسرم خندیدیم و بهش گفتیم که مغز گوسفند بوده. شوکه شد! ما هم متعجب شدیم! نمی دونستیم از خوردن مغز گوسفند ممکنه بترسه! کاشف به عمل اومد که بندهی خدا اهل مطالعه است و برخلاف ظاهر گول زنندهاش مقالههای علمی میخونه و یه مقاله خونده دربارهی اینکه خوردن مغز میتونه باعث دمانس (Dementia) بشه (منظورش بیماری Creutzfeldt-Jakob disease بود که بسیار نادره و درصد بسیار کمی ممکنه در اثر خوردن مغز حیوان بیمار فرد رو مبتلا کنه). براش توضیح دادم و مطمئنش کردم و گفتم که این مغزها حلالند و از گوسفندان سالم تهیه شده اند و معنای حلال رو براش گفتم و عذرخواهی هم کردم که بهش نگفته بودیم چی میخوره. خندید و ازمون خواست دیگه اینجوری سورپرایزش نکنیم.
چند ماه بعد، جان مجبور شد به خاطر گرونی اجارهی کمپلکس و رکود کار انیمیشنسازی از کمپلکس ما بره و خونهی پدر و مادرش که در ایالت کناری (رود آیلند) قرار داشت، ساکن بشه. به این ترتیب، اولین همسایهی آمریکایی ما رفت و به جاش بث اومد که ماجراش رو تعریف کردم. بعد از بث، سه چهار جوون هندی با هم اومدن و ساکن آپارتمان بغلی شدند که البته چیز عجیبی نبود. تقریبا دور و اطراف بوستون در تسخیر هندی هاست چون بیشتر اهالی شهر یا دکترند و یا مهندسان کامپیوتر. همین اواخر که با همکار و دوست هندیم “سوزان” سر کثرت مهاجران هندی حرف میزدیم و بعضی دوستان مخالف بودند، سوزان به خنده گفت که هندی همیشه همه جا اوله! وقتی نیل آرمسترانگ رفت به کره ماه دید یه هندی کتری به دست داره میگه چای! چای! چای!
ثبت نظر