مکرر میشنیدم که ضد انقلابها برای بیان عقاید خود، به کتاب مزرعه (یا قلعه) حیوانات، نوشته جورج اورولِ انگلیسی ارجاع میدهند و آن را تبلیغ میکنند.
کتاب را اخیراً خواندم و اتفاقاً مزرعهی حیوانات را داستانی جالب و البته تلخ بر ضد لیبرالها و ضد انقلابها دیدم.
برایم جالب بود که چطور یک نویسندهی غربی چنین عقایدی را به زبانِ ملموسِ داستان نوشته و به تصویر کشیده است.
انقلابی ظلمستیزانه در مزرعهای انگلیسی رخ میدهد و حیوانات کنترل اوضاع خود را به دست میگیرند
و از شرِّ آدمهای دوپای زورگو خلاص میشوند.
سپس تلاش میکنند با کد یمین و عرق جبین، به خودکفایی و استقلال برسند
اما خوکهای ضد انقلاب و سیاس (در رأس آنان خوکی خودکامه به نام ناپلئون)
با سازش در برابرِ دشمن، هراسافکنی در مردم از طریق سگهای دستپرورده، ساخت و پاخت با آدمها (سازش با دشمن)، تحریف و تغییرِ آرمانها و اصولِ ۷ گانهی انقلاب،
دک کردنِ خیرخواهان و دلسوزان (بیرون راندنِ خوکی به نامِ سنوبل که طرحهای اصلاحی و انقلابی مثل ساخت آسیاب بادی داشت)
و در نهایت جلوگیری از صدور انقلاب به مزرعههای همسایه،
اوضاع را به همان حالت پیشین در رژیم قبلی در میآورند،
خوی دوپاها را به خود میگیرند و جا پای اربابِ ظالم و دائمالخمر قبلی میگذارند.
همه با هم برابر اند اما برخی برابرتر اند
این داستان نشان میدهد اگر مردم از انقلاب خود محافظت نکنند،
لیبرالها، نجومیبگیرها و سرمایهدارهای خوکصفت، با دوز و کلک و تخریب حافظهی تاریخی مردم،
چون موریانه به جان ارزشهای عدالتطلبانه میافتند و با تخطئه و ذبح عدالتخواهان،
در انتها با جا انداختنِ شعارِ «همه با هم برابر اند اما برخی برابرتر اند!»
جز نامی از آن انقلابِ مردمی باقی نمیگذارند…
در این میان الاغهای به ظاهر دانایی چون بنجامین با عافیتطلبی و سکون و تنبلی و تزریق ناامیدی،
خوکهایی چون اسکوییلر با تبدیل شدن به ابزارِ پروپاگاندای قدرتطلبان و اسبهایی چون باکسر با جادهصافکنی و عرق ریختن برای منافع خوکها، جا انداختنِ شعارِ
«همیشه حق با ناپلئون است» و تبدیل شدن به عملهی ظلم و بیعدالتی،
بیشترین خدمت را به هزیمت و شکست انقلاب میکنند.
اسفناکتر آنکه باکسر با آن همه خوش خدمتی که برای اربابان خود کرده بود،
وقتی از تک و تا میافتد و قدرت بدنیاش تحلیل میرود،
خیلی راحت به مسلخِ آدمها فروخته میشود و قربانی دنیاطلبیِ اربابان خود میگردد…
آرمانهای ۷گانهی انقلاب حیوانات در برابر آدمها
جالبترین نکتهی این داستان برایم ماجرای «برجامگونهای» بود که برای مزرعهی حیوانات رخ میدهد.
اگرچه استکبارستیزی و عدم رابطه با دشمن یکی از آرمانهای ۷گانهی انقلاب حیوانات در برابر آدمها بود اما خوکها مدتی را صرف سازش و ساخت و پاخت با مالکین مزارع مجاور میکنند.
مثلاً تصمیم میگیرند به روابط آلودهی انسانی همچون خرید و فروش و اخذ پول مشغول شوند.
در یکی از این معاملات، الوارهایی را به مالک مزرعهی بغلی میفروشند
اما در انتها مشتی اسکناس جعلی دستگیرشان میشود و بلافاصله مورد حمله و هجومِ آدمهای اسلحه به دست قرار میگیرند.
درس عبرتی برای حاکمان مزرعه
بدعهدی آدمها به جای آنکه درس عبرتی برای حاکمان مزرعه شود،
آنان را بیشتر در دامن دشمن میاندازد؛
به نحوی که فصل آخر داستان، دل و قلوه دادنِ خوکها با آدمها و زدنِ گیلاسهای مشروب آنان به هم،
تغییر نام مزرعهی حیوانات به همان نامِ اربابیِ سابق، راه رفتنِ خوکها بر روی دوپا، گرفتنِ خویِ اشرافیگری و تنپروری و منفعتطلبی توسط آنان
و دیدنِ تمامِ این صحنهها توسط حیواناتِ مغموم و دلشکسته از پشتِ شیشههاست؛
آنان که با انتخابِ اشتباهِ حاکمان و پرهیز از تلاش برای صاف کردنِ فرمانِ معوج و کجشدهی انقلابِ خود،
سهم اصلی را در سیاه شدنِ سرنوشتشان داشتند
چرا که چنین پنداشتند که با انقلاب کردن همه چیز درست میشود
و مراقبت از انحراف و آبیاری این نهال نوپا لازم نیست و …
این حیواناتِ ابله، حتی جلوی نابودی نمادهای انقلاب مثل تغییر و محوِ اصول ۷گانهای که روی قطعه چوبی حک شده بود سکوت و این اتفاق را تحت تاثیرِ القائاتِ دستگاه تبلیغاتیِ خوکها توجیه کردند.
صحنهی انتهایی داستان اما اعجابآور است: بین خوکها و آدمها در پاسوربازی دعوا و زد و خورد پیش میآید
و این شاید نمادی از کاپیتالیسم و حل شدنِ خوکها در مناسباتِ قدرتِ آدمی باشد…
ثبت نظر