بخش اول
الحمدالله مشکلات تا حدّی مرتفع شده است. به صورت موقّت و سطحی البته. ولی هنوز مثل کسی که روی گسل زلزله ایستاده است، بیقرارم. هوی استنفورد بسیار بهاری شده است. سبز و مطبوع و دلچسب. با پوشی از باران که اهالی اینجا آن را drizzle میگویند. راستش امّا، نمیگیردم. به قول آن عزیز، هنوز زیبایی از آن دسته پدیده هایی است که نمیشود به تنهایی از آن لذّت برد. من امّا همیشه به فلسفهی لذّت بردن مشکوک بودهام. همیشه وقتی خوشحال بودهام حادثهای در کمین بوده و سر رسیده است و به کلّی همان خوشحالی لحظهای را نابود کرده است. اینست که همواره در ذهنم با لباسی از خار زندگی میکنم. حواسم هست که اگر اجازه دهم ذهنم کمی قدش خمیده شود، یا سست شود، از اطراف به آن خار و خس دنیا هجوم میبرد. درست بر عکس اینها. که تمام فلسفهشان بر اساس لذّت بنا شده است. هر کس در زندگی میکوشد تا لذّت را ماکزیمم کند و محدودهی آزادی در جامعه تا حدی گسترده شده که لذّتهای شخصی با هم در تعارض قرار نگیرد.
غرب را بر اساس فلسفه ی فرویدی بستهاند. یعنی انسان، هر آنچه که “هست”! اگر غریزه به او میگوید کاری بکن، باید جامعه طوری باشد که بتواند آزادانه آن کار را بکند. میخواهند همجنسگرایی را توجیه کنند، میگویند در حیوانات هم هست، پس به طور غریزی در انسان هم هست. لذا باید جامعه طوری باشد که آن را محدود نکند. غرب میخواهد کشف کند انسان چه “هست” و سعی کند جامعه را بر این اساس بسازد. درحالی که انسان در “شدن” معنی پیدا می کند و نه در “هست”. اریک فروم، نقدی که به فروید دارد همین است. میگوید فروید انسان را در آنچه هست معنی میکند، ولی انسان ماهیتاش در شدن است و نه بودن. راست است. انسان در مسیر تعریف میشود و نه در حال ورود به عالم هستی. و تمام تفاوت فلسفهی غرب با اسلام در اینست که فلسفهی غرب یعنی انسان آنچه هست. و فلسفهی اسلام یعنی انسان آنچه که باید بشود … و من چقدر فلسفهی اسلام را بیشتر میپسندم. چقدر …
یکی از تفریحاتم اینجا اینست که پرده را پس میزنم و از پنجرهی وسیع اتاقم، خیابان را تماشا میکنم. چای مینوشم و بنان میخواند و چیزی میخوانم و عابران که در گذرند. از خیابان داستان آدمها را مینگرم. مثل کسی که پس از مرگ، به زندگی نگاه میکند. مردی که هر صبح سر ساعت میآید و یک قهوه میگیرد و باقی پولش را هم نمیستاند و با عجله میرود. زنی که با سگی از کنار استارباکس میگذرد و برای خودش کیک و قهوه میگیرد. پسربچّهای که با پدرش میآید و در چمنهای اطراف، تمرین فوتبال میکند. اهمیّت اتفاقات از پس شیشه طور دیگری است. انگار همه چیز در یک قالبِ تکراری اتفاق میافتد و ما خیال میکنیم که خودمان هستیم. مثل من، که حالا این سطور را مینویسم و میدانم که مثل همین سطور و چه بسا بهتر سالهای سال نوشته شده است. امروز به این فکر میکردم که چقدر دنیای من شبیه همین نگریستن از پشت پنجره به آدمهاست. فاصلهای بین ما هست که هیچ رابطهای آن را پُر نمیکند. انگار که خلق شدهام برای فاصله. دوستانم هم میدانند که آنچه درونم میگذرد، علیالاغلب خارج از دسترس آنهاست. اینست که وقتی بعضیشان این صفحه را میبینند، حیرت میکنند که آیا این همین آدمی است که میشناختیم؟
ثبت نظر