گفتگو با یک مادر اسرائیلی
اگه امروز یه اسرائیلی ببینید بهش چی میگید؟ واقعی ها!
مثلاً امروز میرید بچه را از داگیس (مهدکودک) بیارید، یهو مادر یکی از بچهها رو که اسرائیلیه میبینید.
من دیروز این اتفاق افتاد برام. واقعاً سخت بود. به مناسبتی سر حرف باز شد و به روز قدس کشونده شد. البته مودبانه و در چارچوب احترام متقابل. ولی قلبم تو دهنم بود وقتی حرف میزدم باهاش.
اول که طبق معمول هر روز سلام و علیک کردیم و بعد چون میدونستم هر روز با بچهاش میره تو محوطه جلوی مدرسه بازی میکنه، بچهها رو بردم اونجا و در اصل عمداً باهاش هم مسیر شدم (میدونستم اوکراینیه و شوهرش روسی. از ۱۵ سالگی فرستادنش مدرسه شبانه روزی تو اسرائیل و الآن بخاطر کار شوهرش مدتی سوئد هستن)
در مورد تعطیلی مدرسه و برگشتن به کشورهامون صحبت کردیم و … تا اینکه گفتم که مال کدوم شهرید؟ گفت مگه میشناسید شهرهای اسرائیل رو؟
گفتم نه، جز اورشلیم اسم دیگهای از شهرهاتون نمیدونم.
پرسید: تا حالا اسرائیل نیومدی؟! گفتم: نه… ممنوعه برام اسرائیل بیام. پاسپورتم ساپورت نمیکنه. البته خیلی دوست دارم بیام اسرائیل رو ببینم چون به هرحال خیلی چیزا شنیدم در مورد اسرائیل. گفت مثلاً چی شنیدی؟
گفتم میدونی که الآن ماه رمضانه؟ گفت آره. گفتم آخرین جمعه ماه رمضان تو کشور ما مراسمی هست در مورد فلسطین.
گفت آره متاسفانه سیاست و سیاستمدارها با هم مشکلاتی دارن (یه جملهای با این مضمون) گفتم: البته این مشکلات فقط در سطح سیاستمدارها نیست، چون مردم با این مشکل درگیر اند. من پیرمرد فلسطینی رو تو بارسلون دیدم که از ده سالگی از فلسطین بیرون شده بود و کشورهای مختلفی رفته بود. الآن تو بارسلون زندگی میکرد ولی آرزوش بود باز کشورش رو ببینه. روی کلاهش همیشه یه جمله نوشته بود که نشون میداد هنوز فلسطین رو فراموش نکرده.
بین هر جملهمون خیلی سکوت بود یا مثلاً به بهونهی کمک به بچههاش از من دور میشد. اصلاً اینطوری نبود که بشه خیلی صریح باهاش حرف زد. ضمن اینکه قلبم بشدت میزد و با وجودیکه خیلی خونسرد خودمو نشون میدادم، تو وجودم یه طغیانی بود که مهارش میکردم.
اونم خیلی خونسرد و با لبخند و خنده حرف میزد. عین آدمهایی که از خلأ اومدن و نمیدونن چی به چیه؟! خودشو به نفهمی میزد و سوال میپرسید ولی لپهاش قرمز شده بود. معلوم بود که اونم فقط ادای خونسردی رو درمیاره.
بعد کلی وقفه و سکوت کنارم اومد و پرسید: اون فلسطینیه چی رو کلاهش نوشته بود؟ گفتم: به عربی نوشته بود القدس لنا. یعنی قدس مال ماست. گفت: یعنی چی؟ یعنی مثلاً فلسطین مال ماست یا چیزی شبیه این؟ گفتم آره و بعد دیگه صحبت رفت سمت قدس و مسجدالاقصی و سلیمان و… و یه جورهایی منحرف و کات شد.
خیلی حرفها بود که باید میزدم. ولی مزه مزه کردم و قورتشون دادم. تو دلم بود بهش بگم که شهرهای شما رو خرابههای خونهی فلسطینیها ساخته شده… ولی نشد…
ثبت نظر