اندر حکایت آن زلفآشفته و خندانلب و مست
من به ندرت دربارهی علل اختیار حجابم صحبت می کنم و تقریبا هیچ کجا به طور مکتوب و به تفصیل دربارهاش حرف نزده ام. حالا که داریم برمیگردیم ایران ـ و دلیل نوشتن این پست، شرح مهمترین علل بازگشت ما به ایران است ـ ناگزیرم گریزی بزنم به داستان حجاب گذاشتن خودم؛ آن هم در این روزها که اعتراض به حجاب اجباری ـ که من هم طرفدارش هستم و مخالف حجاب اجباری ـ بالا گرفته است. متن را با زبان محاوره مینویسم که شیرینتر است حتی اگر ادبیتر نباشد.
من در خونوادهای غیرمذهبی بزرگ شدم.
غیرمذهبی که میگم یعنی پدرم که خدا حفظشون کنه با حجاب ـ و چادر به خصوص ـ مخالف بودند و هستند. سی و اندی ساله سینمای بعد از انقلاب رو ندیده اند و نرفته اند که ببینند. میگن بازیگر فقط بهروز وثوقی و فردین و ایرج. “کوچه مردها” و “گنج قارون” رو دهها باری دیده اند و یخده که گله کنی از زمونه برات میشینند و تعریف میکنند از بنزینی که لیتری چن زار بود و یه قرون دو زار گرون شد مردم ریختن بیرون و… قدر ندونستند و… ما هم شیطنتمون گل میکنه و بهشون میگیم “خب خودتون انقلاب کردید” تا برافروخته بشند و بشنویم که “من؟ من غلط کردم” و قبل از اینکه دعوا بالا بگیره ما بغلشون میکنیم و اختلاف نظرها ختم به خیر میشه. اما مادر عزیزم که نوجوون همسر پدر شده و به تهران اومده و وقتی جوون بوده و متاهل، کلاس تایپ و زبون فرانسه ـ که حالا ازش دو سه کلمه ی “کومون تلوو” و “بین مغسی” یادشونه ـ و نوازندگی ساکسیفون میرفته، با وجود رشد در خونوادهای مذهبی ناگزیر به تطبیق با محیط جدید و خونوادهی جدید شده و زمانی که من دست چپ و راستم رو شناختم، خانومی بودند شیک پوش و مانتویی. خودم هم از وقتی یادم میآد اغلب با دو گیس بافته یا گیسبریده به رسم قدیم توی کوچهی مصفای جلوی خونهمون بازی میکردم با دخترها و پسرها.
زندگی خوب و خوش بود تا یک روز که طبق معمول همیشه زلفآشفته و خندانلب و مست تو کوچه بودم، یه آقای ریشو وقت رد شدن از کوچه با فریاد و خشم سرم داد زد که “روسریت کو دختر؟” این شد که گریون پریدم توی خونه و از مادرم خواستم خارج مدرسه روسری نصفه نیمهای به سر بگذارم و البته طبیعیه که در مهمانیها و جمعهای فامیل و دوستان خبری از حجاب نبود. گذشت تا دورهی راهنمایی که در مدرسهی تیزهوشان دوستانی بهتر از آب روان پیدا کردم که اغلب محجبه و چادری بودند. در اون سن حساس که یه نوجوون شروع میکنه به شناخت هویتش و سوال پرسیدن دربارهی خودش و جهان اطرافش و اطرافیانش، من مدام ازخودم می پرسیدم که چی درسته؟ نماز خوندن یا نخوندن؟ حجاب داشتن یا نداشتن؟ بالاخره قفل زبونم باز شد و با دوستانم حرف زدم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم حجاب بگذارم و این شد آغاز جنگ جهانی “دو و یک دوم”
آغاز جنگ جهانی “دو و یک دوم
در اولین قدم از مادرم با اصرار و التماس خواستم برام چادر بخره و قول دادم همینجوری محض بازی دوست دارم سر کنم. خریدن چادر همان و زیر دست و پای من موندنش و کله معلق شدنهای من همان و قلمبههایی شبیه اونهایی که توی کارتونهای تام و جری روی سر تام در میاومد روی سر و کلهی من سبز شدن همان.
بار آخر وقتی چادر زیر پایم گیر کرد و از دم خونه تا پا گرد راه پله چرخ زنان و سماع گویان رفتم، داداش کوچولوم ـ که الان برای خودش مردی شده، خدا رو شکر ـ بغلم بود که از دستم پرت شد روی شاخ و برگ گیاه داخل گلدون بزرگ کنار پاگرد. و پدرم در یک اقدام انقلابی چادر رو با قیچی تکه پاره کردند و همه رو خلاص.
از اون پس فقط روسری سر می کردم که اون رو هم بزرگترهای فامیل از سرم میکشیدند توی مهمونیها و میگفتند این کارها چیه که می کنم و آیا خل شدم؟
یادمه وقتی دوباره هوس چادر کردم به عنوان آخرین راه حل در مقابل نه شنیدنهای مکرر به مادرم گفتم که توی مدرسهمون چادر اجباری شده. منِ گردن شکسته چه میدونستم مادرم شال و کلاه میکنه و میآد مدرسه و همون یه ذره آبروم رو هم میبره و میپرسه که کی بچهی عزیز من رو مجبور کرده چادر سر کنه؟ اینجوری شد که خانوم سبزهپرور، مدیر مدرسهمون ـ که هرکجا هست خدا حفظش کناد ـ من رو خواست و گفت: “مادرت اینجا بود! ما کی چادر رو اجباری کردیم؟! نعوذ بالله! ما به شما ‘تو’ بگیم مادرهاتون پشت در صف میکشن! تیزهوشان و اجبار؟!” خلاصه شدم گاو پیشونی سفید مدرسه!
کم کم بزرگتر شدم و هر چه میگذشت بیشتر از اطرافیانم اطلاعات کسب میکردم دربارهی حجاب و مصممتر میشدم که حجاب بگذارم با همهی سختیها و گرمیها و محدودیتهاش اما موفق نشدم سفت و سخت حجاب داشته باشم تا سال اول دانشگاه که دست برقضا با همون دوستان جانی که ذکر خیرشون رفت همگی یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم و دوباره شدیم همکلاسی و من مصممتر شدم در اجرای نقشهای که از مدتها قبل در ذهن داشتم. به این ترتیب که چادر مراسم ختم و قرآن مادرم رو از کشوی مخصوص در میآوردم و کشی بهش سنجاق می کردم و د برو که رفتی دانشگاه و غروبها هم تا شده و مرتب به کشو برمی گردوندم و شتر دیدی، ندیدی. یادم نیست بالاخره دستم چه طور رو شد اما یادمه که مادرم دوستام رو دعوت کرد منزلمون و بعد از کشیدن غذا نه گذاشت و نه برداشت، گفت: “کدومتون چادری هستید؟” دوستام با نیش باز جواب دادند ما! مادرم با ناراحتی گفت: “من اصلا راضی نیستم مژگان چادر سر میکنه! من یه دختر دارم. مادر مانتویی و دختر اینجوری… و…”.
این بود تا عید اون سال که جنگ “دو و یک دوم جهانی” به اوج خودش رسید و خونه سنگربندی شد: مادرم و پدرم یک سمت و من یک سمت دیگه. بالاخره در یکی از آخرین نشستهای صلحآمیز خونوادگی به من وعده دادند که اگر بدون چادر باهاشون برم عید دیدنی بهترین لباسها با بهترین بِرندها رو برام میخرن و چنین می کنند و چنان میکنند. من یک جمله گفتم که یا با چادر میرم یا نمیرم و در یک حملهی انتحاری اون سال عید هیچ جا نرفتم! اون بیمعرفتها هم اون سال عید همه جا رفتند، بی من!
حالا سالها از اون دوران میگذره. الان دیگه به هزار و یک دلیل چادر سر نمیکنم اما کماکان با حجابم اگر خدا قبول کنه و چادر و چادریها رو هم دوست دارم. حالا با پدر و مادر عزیزم به صلح رسیدیم هرچند که مخالف برگشتنمونند به ایران و فکر میکنند خوشی زده زیر دلمون و دلایلمون کافی نیست برای برگشت.
یادمه وقتی ایران بودم، یه روز که از بیمارستان مستقیم رفتم کرج پدر و مادرم رو ببینم و برگردم، چادرم رو تا کرده بودم و گذاشته بودم روی صندلی کنار راننده. وقتی زمان برگشت رسید پدرم زد به شیشهی ماشین و با لحنی عادی پرسید: “چادرت کو؟” جواب دادم که روی صندلیه. سر تکون داد و رفت.
مادر عزیزم هم حالا خیلی وقتها چادر سر میکنن و هر وقت یادشون بیاد باعث و بانیش رو دعا میکنند البته به این شکل که انگشت اشارهشون رو میگیرن سمتش (یعنی سمت من!) و با لحن برزخی به بقیه میگن: “این من رو چادری کرد!” البته از وجناتشون پیداس که بدشون نمیآد چادر سرشون کنند و حالا دیگه شکسته شده اند و تارهای سفید زیادی لا به لای تارهای تیرهی کاکل عزیزشون ـ که هنوز بعضی وقتها میآد بیرون از روسری ـ دیده میشه و دل من رو ریش میکنه که باعث سفید شدن خیلیهاش منم.
بهشت شداد
اما این مقدمهی طولانی رو گفتم تا برسم به اصل مطلب که ما داریم بر میگردیم ایران! عمدهترین دلیلش هم نگرانی از آیندهی راحیل خانوم و البته لیا خانومه. ممکنه بپرسید که چرا نگرانی؟ و چرا یوهویی؟!
اول اینو بگم که ته دلم حالا که دخترم به سن و سال اون وقتهای من رسیده ناراحتم که چرا اون دوران بیشتر مطالعه نکردم و چرا حتا الان نمیرسم مطالعه کنم تا جواب سوالهای بیشمار راحیل رو که سوالهای اون وقتهای من هم هست محکم و استوار بدم. در واقع کلاهم رو که قاضی میکنم من بیشتر به شکل شهودی به لزوم رعایت حجاب رسیدم تا استدلالی. اغلب هم به دخترکم میگم که با پدرش ـ که خدا حفظش کناد ـ صحبت کنه چون مطالعهی پدر عزیزش از من بیشتره و بهتر جواب سوالاتش رو میده.
راستش تا همین پارسال من بابت راحیل نگرانی نداشتم. اصلا تا همین سه ماه قبل اگر کسی از من میپرسید که میخوام برگردم یا نه ابرو در هم میکشیدم و میگفتم: “مگه دیوونهم؟ معلومه که نه! اصلا و ابدا! اینجا زندگی خوبی دارم. خودم در بهترین بیمارستان دنیا مشغولم و همسرم شغل خوبی داره و آیندهی بهتری پیش رو داریم.”
حتا رای آوردن ترامپ هم نتونست رای من رو برگردونه از موندن اما یه سری اتفاقات دیگه به آنی نظرم رو تغییر داد!
خیلی وقته که ایمان آوردم هیچ حکم خدا در قرآن و سنت بیعلت نیست حتا اگه علتش رو ما ندونیم یا نفهمیم. وقتی دوستانم در مسجد اینجا به من میگفتند “برای حجاب گذاشتن راحیل عجله نکن! خودش نه ساله که بشه فعل و انفعالات هورمونی و روحی چنان آمادهش میکنه که راحت میتونی باهاش حرف بزنی و بپذیره” میترسیدم که درست نگن اما حرفشون درست بود. راحیل به ناگهان در نه سالگی رشد کرد؛ هم ازنظر عقلی و هم جسمی. طوری که کاملا آماده بود تا باهاش مثل یه خانوم بزرگ رفتار بشه و حرف زده بشه. وقتی باهاش حرف زدم مسایل و محدودیتهای جنسی و جسمی رو خوب میفهمید و درک میکرد.
خب تا اینجا کار دنیا گل و بلبل بود و من شادترین مامان دنیا! یادمه وقتی با طیب خاطر حجاب گذاشت اول نه سالگی به خودم و همسرم گفتم: “ها! ببین! اینهمه میگفتن آمریکا بده! حالا دخترمون از خیلی از ایرونیها بهتر حجاب داره و نماز میخونه و …”. البته دیده بودم در مسجدمون که کمتر از انگشتان یک دست دخترهایی اینجا بزرگ شده اند و حجاب کامل ایرانی اسلامی دارند. از پدرها و مادرهاشون که پرسیده بودم چه طور تربیت شدند، جوابهای متفاوتی گرفته بودم و راهکارهای مختلفی اما در اغلب موارد خونوادهها در یک برههی زمانی خاصی در ایران زندگی کرده بودند و دوباره باز به آمریکا برگشته بودند. به خودم قوت قلب میدادم که من میتونم اینجا دخترکم رو بار بیارم بدون نیاز به رفتن به ایران؛ تا اینکه بهار رو به تابستون رفت و هوا رو به گرمی.
تابستان جهنمی
کمکم هوا گرم شد و استخر سرباز محل سکونتمون باز و همهی بچهها لخت شدند! این یعنی دخترک من مجبور بود با لباسهای پوشیده ولو نازک و لطیف بره بیرون و دوستان مدرسهش و هممحلیهاش از جمله صمیمیترین دوستش ـ که عکسهاشون رو با هم مطمئنم خیلیهاتون دیدید، “آدری” ـ با یه شرت بسیار کوتاه لی و تاپ میاومدند دنبالش که بازی کنند و برن مدرسه. به گفتهی راحیل حتی دوستان مسلمونش مثل رومیسا ـ که سومالیاییه ـ هم تابستونها حجاب نداشتند. راستش حالا هم که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم در محوطهی قشنگ بازی شهرکمون تنها راحیل سراپا پوشیده ست! بقیه به رسم این روزهای مناطق گرم و شرجی آمریکا یک شُرت به پا دارند و یک تاپ به تن.
با اینکه ما به راحیل یاد دادیم حرفهاش رو توی دلش نگه نداره و بزنه (پدرش همیشه بهش میگه که حرفات رو بزن. از قضاوت دیگرون نترس)، بعضی وقتها که چهرهش یا چشماش داد میزنه یه چیزیش هست، باید به یک ترفندی حرف دلش رو کشید بیرون. یه روز گرم بهاری از مدرسه که اومد چشماش سرخ سرخ بود. معلوم بود توی اتوبوس گریه کرده. نشوندمش و سعی کردم به حرفش بیارم اما به جای حرف زدن گوله گوله بیصدا اشک میریخت و جیگر من رو کباب میکرد.
وقتی بالاخره قفل زبونش باز شد و با من درد دل کرد فهمیدم کابوسی که همیشه ازش وحشت داشتم به حقیقت پیوسته: “مامانی! چرا ما باید حجاب بذاریم؟ میدونم خدا دوست داره! همهی دلیلا رو میدونم ولی ببین! دوستام نمیذارن! حتا خیلی از مسلمونا حجاب ندارن! من حجاب رو دوست ندارم! منم دوست دارم از این شُرتها بپوشم که همه میپوشن! استخر از امروز وا میشه (منظورش استخر روباز محوطهی شهرکمون بود) منم دوست دارم مایوی واقعی بپوشم نه از این لباسهای مسخره! (منظورش لباس شنای اسلامیش بود). دوستام بهم خندیدن دفعهی قبل. همهی دوستام توی مدرسه میگن تو بدون حجاب یه شکل دیگه هستی! خیلی خوشگلی! چرا این رو میذاری رو سرت وقتی هوا گرمه؟” بعد در حالی که دستش رو لای موهای خوشگلش میبرد گفت: “دوستام جلوی من موهاشون رو اینجوری میکنن و من دلم درد میگیره از غصه” و همین طور که اشک میریخت، دستش رو گذاشت روی قلبش. قلبم فشرده شد.
بغلش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم که همهی این سختیها رو قبول دارم و همینه که خدا گفته بعدها شیرینی پاداشش هزار برابره. گفتم که باز هم انتخاب با خودشه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره اگه روسریش رو برداره و داستان حجاب گذاشتن خودم رو براش تعریف کردم. پیشنهاد کردم که با پدرش هم صحبت کنه.
دخترکم اما با خودش درگیر بود تا با ما. به طور فطری حس میکرد که درست اینه که حجاب بذاره اما دوست داشت به قول خودش خوشگلیهاش رو هم نشون بده. متاسفانه دوستان مدرسهی فارسیش هم همگی از شهرهای دور و نزدیک هفتهای یه بار میآن مدرسهی فارسی. به لطف زندگی پر از دوندگی آمریکایی در طول هفته پدرها و مادرها تا پنج عصر همگی گرفتار کارند و همون آخر هفتهها هم بچهها رو دور هم در مسجد جمع کردن همت بالایی میطلبه. اینه که بودن بیشتر راحیل با دوستان ایرونی مثل خودش به عنوان یه راه حل، مقدور نبود. اون شب رو با سری پر فکر و ذهنی مشوش گذروندم.
فردای اون روز باز دخترکم گریون از مدرسه اومد پیشم و این بار راحتتر درد دل کرد: “با دوستای مدرسهم صحبت کردم درباره حجاب. میگن: همونی باش که میخوای! خود واقعیت باش! تا آخر عمر میخوای یکی که دوست نداری باشی؟ میگن ما جای تو همهی عمر این رو (روسری رو) مجبور باشیم روی سرمون بذاریم، میمیریم”!
بهش پیشنهاد دادم با دوستان مدرسهی فارسیش که همگی حجاب دارند هم در این باره حرف بزنه. اون روز یادمه با دیدن اشکهای دخترکم که مثل مروارید میریخت به معنای واقعی کلمه درمونده شدم! یادمه باز هم بغلش کردم و این بار من هم اشک ریختم و ازش خواستم به دوستان مسیحی و یهودیش پیشنهاد کنه کتابهای مذهبی کتابخونهی مدرسه رو ببینند. بهش گفتم حجاب توی اون ادیان هم هست اما پیروانشون رعایت نمیکنند در حالی که توی کتابهاشون تموم قدیسهها و شخصیتهای مذهبی توی همهی عکسها حجاب به سر دارند.
گفتم همون طور که پدرش بهش شب قبل گفته مجبور نیست روسری سر کنه و از نظر ما هیچ اشکالی نداره و ما هر جوری که باشه خیلی دوستش داریم اما ما یه “Dress Code” (قانون نوع پوشش) داریم و حتا اگر حجاب نذاره اجازه نداره شرت کوتاه و تاپ بپوشه و بره بیرون. اون روز هم کلی حرف زدیم و با هم گریه کردیم اما بغض صداش و اشک توی چشماش نشون میداد هنوز با خودش درگیره. گریه میکرد که: “خدا دوست داره من حجاب بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل وقتی نتونم خوشگلیهام رو نشون بدم؟”
تابستانِ کما کان جهنمی
گفتم که دخترکم حین اعتراضهاش به حجاب گله میکرد که “خدا دوست داره من بذارم اما پس چه فرقی داره من زشت باشم یا خوشگل اگه قراره خوشگلیم رو نشون ندم”. پدرش و من براش توضیح دادیم که خدا راهنمایی کرده که خوشگلیهات رو نشون کی بده و نشون کی نده. انگار به این هم فکر کرده بود چون به سرعت گفت: “دوستم توی مدرسه میگه همیشه موهاش رو خوشگل درست میکنه و هیچ مرد یا پسر بدی بهش حمله نمیکنه یا اونها رو قیچی نمیکنه”. من با شنیدن این حرف هم خندهم گرفت و هم گریه.
راستش کمکم داشتم خسته و درمونده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راه حل پدر راحیل خانوم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. با این حال، هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به راه حلی میرسیدم اما راحیل ظاهرا یه راه حل پیدا کرده بود!
یه روز وقتی از مدرسه برگشت، در خونه رو وا نکرده پرسید: “مامان! تو من رو خیلی دوست داری؟” با تعجب جواب دادم: “معلومه. خیلی”. با برقی توی چشماش گفت: “یعنی هر کاری برای من میکنی؟” سر تکون دادم. دوباره پرسید: “هرکاری؟” باز جواب مثبت دادم. به سرعت گفت: “پس روسریت رو ور دار تا منم ور دارم”. چشمهام گرد شد. دخترک پریشون من چقدر باید فکر کرده باشه تا به این راه حل رسیدهباشه. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست داره همراهی من ثابت کنه تصمیمش درسته و ترسش که اگه حجابش رو بر داره ما دیگه دوستش نداشته باشیم نادرسته. بغلش کردم و براش توضیح دادم که حجاب از نظر من یه چیزیه مثل مسواک زدن. یه امر شخصیه. سخته ولی برای روحمون ضروریه. بعضیها رعایت میکنن و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن اون نیست.
دنیا دیگه به چشمم چندان هم گل و بلبل نبود به خصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسن و سالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگه به شکلهای مختلف تکرار میشد و من رو بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل خانوم که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشون دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوونی کنه قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشه. باید بتونه با دوستان همسن و سال خودش خوش باشه، مهمونی دخترونه بره، لباسهای خوشگل و به قول ما پدر و مادرها لختی توی تولدها بپوشه، لاکی بزنه، استخری بره و لباسهای شنایی که آرزوشون رو داره با خیال راحت بپوشه.
خدا وکیلی کلاهم رو که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلطه و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده. بوی خوش کباب و استیک از رستورانها میآد و در این شیش سال هر وقت این بچه هوس کرده من با وعدهی توی خونه درستکردنش آوردمش خونه و براش پختم. بالاخره ما هم بچه بودیم و میدونیم خیلی وقتها مزهی کباب و استیک بیرون ـ و لو غیر بهداشتی ـ یه چیز دیگهس.
حالا که یه بهشت کوچولویی به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه هست که شکر خدا هنوز به لطف سربازای گمنام امام زمان و اقتدار حکومت مرکزیش امنه و امکانات واسهی بچههای مسلمون و همزبونی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهاش از شیر مادر حلالتره خودخواهی نیست دخترکمون رو زجر بدیم اینجا به قیمت خوشی و پیشرفت خودمون؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید موندن چندان به صلاحمون نباشه که خدا تلنگرهای دیگهای هم بهم زد!
زشت و زیبا
دنیا از گل و بلبلی دراومده بود اما نه اونقدر که من راضی شم برگردم. تا اینکه تقریبا یک هفتهی بعد از اون گفتگوها و گریههای کذایی یه روز که داشتم رانندگی میکردم دست بر قضا آهنگی از یک شبکهی عمومی رادیویی پخش شد با عرض شرمندگی به این مضمون:
“And last night you were in my room
And now my bedsheets smell like you
Every day discovering something brand new
I’m in love with your body”
(تو توی اتاق من بودی دیشب، امروز ملافههام بوی تو رو میدن. هر روز یه چیز تازه [ازت] کشف می کنم. من عاشق بدنت هستم!)
رادیو رو بستم و نفس راحتی کشیدم و گفتم : “خدا رو شکر راحیل باهام نبود و لیا که عقب خوابیده هنوز زبان بلد نیست!” دقیقا همینها رو گفتم.
درست همون عصر وقتی راحیل از مدرسه اومد، به عادت همیشه که از اتفاقات خوب و بد مدرسه میپرسم و برام تعریف میکنه، گفت: “مامانی! بچه ها توی مدرسه یه آهنگ inappropriate [نامناسب] میخونن که همهش توی مغزم تکرار میشه”. پرسیدم: “چه آهنگی مامان جون؟” در جواب، درست همون تیکهی آهنگ رو که بالا نوشتم برام خوند! انگار با یه چیزی زدن پس کلهم. همون لحظه به خودم گفتم “چند تا نشونهی دیگه احتیاج داری خدا نشونت بده تا از این بهشت شداد دل بکنی؟”
همون شب به همسرم که مدتها بود دلش می خواست ما برگردیم به هزار و یک دلیل و با هم خیلی در این باره حرف زده بودیم گفتم زودترین بلیط ممکن رو به مقصد ایران بگیر، یک طرفه!
در گیر و دار گرفتن بلیط، راحیل باز یک روز اومد و تعریف کرد که “مامان! این دخترها خیلی بد شدند! مرتب از بوسیدن پسرها حرف میزنند که “فلان پسره میخواست من رو جلوی locker [کمد(م)] توی مدرسه ببوسه”، “من از فلان پسره خوشم میآد” (I have a crush on this boy) یا “فلان پسره فکر میکنه دوستپسر منه”. تصور کنید اینها حرفهای دخترهاییه در سنین 9 تا 12 سال. خیلیهاتون ممکنه بگید که خوش خیالی! ایران هم اینجوریه! تو ایران هم دخترها از سن کم فلان و بهمان! بله! زمان ما هم در ایران اینجور دخترها بودند اما کم بودند و هنوز هم در مقایسه با وضعیت فاجعه بار اینجا کم هستند! هنوز خیلی حرفها و رفتارها، قبیحه در ایران، نورم نیست. دخترتون ناراحت و دمغ ازتون نمیپرسه “مامان! مگه زن با زن میتونه عروسی کنه؟ من میگم نمیتونه اما دوستم تو مدرسه میگه میتونه و قانونیه و تو دروغگویی!”
بلیطها گرفته شد و من دیگه نیازی به حجت و برهان بیشتر نداشتم، اما خدا محض اطمینان، آخرین تلنگرش رو هم با فیلم جدید “Beauty and the Beast” (دیو و دلبر) به من زد. اول این رو بگم که میدونم خیلی از پدرها و مادرها ممکنه موافق دیدن این فیلم با دخترهاشون نباشند. تجربهی شخصی من نشون داده که دخترهای نه سالهی الان به خصوص در آمریکا به مراتب از نظر جسمی و جنسی از دخترهای نه سالهی زمان ما بالغترند. به علاوه ما باید اختلاف میون نسلها رو بپذیریم. بلوغ جسمی و جنسی این روزها به یمن پیشرفت تکنولوژی و تغییرات آب و هوایی و محرکهای محیطی خیلی زودتر از زمان ما اتفاق میافته. بنابراین، چشم بستن من به این حقیقت که دخترکم با این هوش سرشار و در این محیط و میون بچههایی که مکالمههای روزمرهشون موارد بالا است، از روابط میون زن و مرد در حد بوسیدن حداقل با خبره، اون واقعیت رو عوض نمیکنه! اینه که وقتی راحیل اصرار کرد که دوستانش دیدند فیلم رو و گفتند چیز بدی نداره و عین کارتونشه و خیلی قشنگه و اصرار بیشتر کرد که میخواد فیلم رو ببینه، پدرش رفت فیلم رو دید و گفت: “چیز بدی ـ بد به معنای آمریکایی! ـ نداره.
راحیل رو با دوستش، آدری، بردم سینما. ترجیح دادم با من فیلم رو ببینه تا یه روز یواشکی با یکی از دوستانش. فیلم چیز بد آشکاری نداشت! خیلی شبیه کارتونش بود. تنها در یک صحنه وقتی در قصر، کمد لباسهای طلسم شده حمله میکنه به آدمها، لباسهای زنونه به تن دو مرد میکنه. یکی از مردها عصبانی میشه. اون یکی اما که بزک هم شده از لباسها خوشش میآد؛ خندون و با بادبزن زنون در دست، میره. در سکانس آخر فیلم وقتی همه دارن میرقصن، رفیق گاستون اول با یه خانوم میرقصه بعد یهو دوربین که میچرخه ایشون رو دوباره نشون میده که دستش تو دست همون مردیه که از لباس زنونه خوشش اومده بود، این بار البته اون مرد، پوشش مردها رو به تن داره. اول با تعجب به هم نگاه میکنند بعد نیش هردوشون باز میشه و به رقصیدن ادامه میدن!
بار دیگر کشوری که دوست میدارم
بلیطها گرفته شده و ما مشغول فروش لوازم و جمع آوری چمدونهامونیم. سخته یه زندگی ۶ ساله رو توی ۶ تا چمدون ریختن و بردن! خیلی ها رو فروختیم، خیلی ها رو بخشیدیم، خیلی ها رو دور ریختیم.
محض ثبت در تاریخ، ما زندگی نسبتا تجملاتیای اینجا داریم به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامه نویسی پزشکی کامپیوتری داره با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهار تا مقالهی ثبت شده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگیمون شهروند آمریکایی محسوب میشیم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و ـ خیر سرشون ـ فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها رو داره. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ زیر پامونه و دخترمون، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخورداره. با این همه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزه.
راحیل الان داره گریه میکنه چون نمیخواد برگرده وقتی همهی دوستای صمیمیش (البته منظورش بیشتر آدریه) اینجان و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و “دِیو اَند باستِرز” (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) نداره!! اما یه روز که دور نیست، دخترهام ـ چه بخوان برگردن اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشن بابت این کار. این رو منِ مادری میگم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگم “همیشه از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم در بچگی، نذارم دخترهام بدترش رو با داشتن الگوی بد، تجربه کنند”. خدا رو شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران رو دوست داشته باشه و پدربزرگهاش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهام از بودن کنارشون لذت ببرند.
سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشون دادند که بودن کنار عزیزان عمر رو طولانی میکنه و سلامت روحی و جسمی میآره و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستونهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خونهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندونمه، کیام که این لذایذ مادی و معنوی رو از دخترهام دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
پدر و مادرم، بر خلاف من، ناراحتند که داریم بر میگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، به خصوص که برادرم هم به تازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقه ای از محل زندگی فعلی ما قبول شده. ایشون هم از برگشت ما ناراحته. خیلی سعی کرد نظرم رو برگردونه. بهم گفت: “تو نمیتونی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگه رو تو صف هل میدن، حریم شخصی (privacy) نداری اینجا، توی مترو خفه میشی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشی وقتی از خیابون رد میشی، و…”.
جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، اینه: “این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشه مردم آمریکا نوبت رو رعایت کنند، بیست متری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردمند که این فرهنگ رو ساخته یا پذیرفتهاند. فرهنگ ربطی به محل زندگی نداره. ربطی به شکمسیری هم نداره. فرهنگ رو مردم میسازن و گر نه خیابونهای اینجا هم پر از چاله چولهس، مردم فقیر زیاد داره، و متروهای قدیمی درب و داغون فراوونه. اما فرهنگ جاری مجبورتون میکنه که شما هم به تبع مردم مرتب توی صف همون متروی درب و داغون بایستید و هل ندید، چون هیچ کس چنین کاری نمیکنه. در همون خیابونهای با آسفالت درب و داغون، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشه. اینها فرهنگه و فرهنگسازی در مملکت ما چیزیه که به تک تک ما نیاز داره. هیچ وقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشه. اگر یک نفر (مثلا منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده به جای زیاد کردن سرعت، ماشین رو متوقف کنه، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که “چرا وایستادی؟”، اما شاید یک نفر با خودش فکر کنه که چه کار خوبی! و فردا اون ده نفر بشند نُه نفر”.
بلیط های بازگشت ما به ایران گرفته شده و من خوشحالم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهامون.
ثبت نظر