#عطیه_پژوهی، پزشک، فارغالتحصیل دانشگاه علومپزشکیتهران، ساکن آمریکا
چند شب پیش داشتم با همسرم در مورد این حرف میزدم که برخلاف خیلی از ایرانیهای اینجا، من موافق نیستم که یک روزی برای دل بچهی نداشتهمان درخت کریسمس بگیریم و … . استدلالم این بود که اینجا انقدر فضای کریسمس و جَوَش پررنگ هست که حتی بیتشریفات داخل خانه، بچه به اندازهی کافی درگیر این فرهنگ و مناسباتش میشود که ناخواسته نوروز برایش کمرنگتر و بیجانتر خواهد بود.
از فکر اینکه بچهی من شاید به اندازهی من از نوروز و ایران و تکتک مناسبات سنتی و مذهبیمان خاطره نداشته باشد، دلم گرفته بود و بغض کرده بودم. همسرم، از آنجا که بسیار منطقی و عاقل است، سعی کرد توجیهام کند که دور از ذهن نیست اگر بچهی ما روزی از ما درخت کریسمس بخواهد و شاید با توجه به اقتضای سن و فضای اطرافش، درست نباشد که ما خیلی هم در این مورد جبهه بگیریم. نمیدانم چه شد که من بیهوا، وسط یک بحث که موضوعیتش به سالها بعد برمیگشت، بغضم ترکید و رفتم توی اتاق خودم را حبس کردم و مثل ابربهار اشک ریختم.
تنها چیزی هم که تکرار میکردم این بود که من درخت کریسمس نمیخواهم! همسرم، از ته دل میخندید و هی تکرار میکرد که دلیل گریهی مرا نمیفهمد! حق هم داشت! بعدتر که آرامم کرد، خودم تا ته شب انقدر به وضع پیشآمده خندیدم که دلم درد گرفت! همسرم میگفت: “من نمیدونستم درخت کریسمس انقدر بده، ولی گویا خیلی بده!” و میخندید؛ من هم!
اینها را گفتم که بگویم آدمها در غربت، هزار و یک غصه و دغدغهی جدید پیدا میکنند. از قویترینشان گرفته تا احساساتیترینشان، گاهی انقدر دلتنگ و مچاله میشوند که آشناها هم نمیشناسندشان. اینها را گفتم که بگویم دوستیها در غربت سخت شکل میگیرد، چون آدمهای همزبان اطرافت محدود میشوند، ولی اگر پیدا شوند، به خاطر درک کردن همین احساسات مشترک، خیلی زیاد و عجیب به هم نزدیک میشوند. اینها را گفتم که بگویم حال آدمها اینجا، متغیرتر از چیزی است که فکرش را بکنید.
من پزشکم و خواندهام در درسهایم که استرس ناشی از مهاجرت، همردیف استرس ناشی از خداینکرده سوگ از دست دادن عزیز و طلاقگرفتن است! این یعنی آدمهای این سوی دنیا، درست مثل یک تازه مصیبتدیده که همه دورش را شلوغ میکنند که مرگ عزیزش یادش برود، آسیبپذیرتر از چیزی هستند که به نظر میآید.
اینها را گفتم که شاید غیر از رنگ و لعاب و خوبیهای غیرکتمان زندگی در اینجا، واقعیتهای ظریف و انکارناپذیرش را هم گفته باشم. واقعیتهایی که شاید کمتر کسی تعریفش کند، چون شاید فکر کند تعریف کردنش از او تصویر یک آدم شکستهی ضعیف روانپریش را منعکس کند؛ در حالیکه اینطور نیست: اینجا هم زندگی زیباییهای خودش را دارد، آدمها، سرحال و پر از انگیزه و انرژی، رشتهی زندگیشان را در دست میگیرند و آنرا به سمت اهداف و خواستههایشان هدایت میکنند. ولی هرچه باشد، غربت غربت است و دلتنگی دلتنگی…
ثبت نظر