آمریکا که بودیم چندباری وسوسه شدم شعرهایم را به انگلیسی منتشر کنم. این وسوسه وقتی به جانم افتاد که رئیسم ـ که پزشک و استاد بیماریهای عفونی دانشگاه هاروارد بود، متوجه شد شاعرم و از من خواست چند شعرم را برایش ببرم تا بخواند. خوب یادم هست روزی که ترجمهی شعرهایم را به او و چند نفر از همکارانم دادم تا بخوانند.
از آنجا که امکان انتقال بسیاری از صنایع ادبی مثل جناس و کنایه و ایهام وجود ندارد یا اگر دارد بسیار کار مشکلی است، امیدی نداشتم در ترجمهها آنچنان که باید حق مطلب را ادا کرده باشم. تصور کنید چهطور باید این بیت یکی از غزلهایم را ترجمه میکردم بی آنکه متنی طولانی در شرح و بسطش به آن ضمیمه کنم و چهطور مخاطبانی که هیچ زمینهی قبلی و آگاهیای از جنگی که بر ما تحمیل شدهبود نداشتند، میتوانستند از آن به قدر مخاطب فارسیزبان لذت ببرند:
زنها همیشه دستهگلی آب دادهاند
اینجا به رود کرخه و آنجا به رود نیل
و یا چهطور مطمئن میشدم مخاطب غیر ایرانیم غم تاریخی و فلسفهی خلقت از دید یک معتقد به خدا در این بیت را درک میکند:
وقتی مرا با خاک یکسان ساخت یعنی
در نقشهی جغرافیای من “بم”ی هست
به هر طریق، آن روز تعریفها و تمجیدها شنیدم و با اینکه میدانستم مخاطبانم نه چارچوب “غزل” میشناسند و نه به ضعفهای ساختاری و مفهمومی ترجمهها در قیاس با اصل اثر آگاه هستند، شاد شدم.
فردای آن روز یکی از همکارانم که دختری گیاهخوار، صریح اللهجه، و پر شر و شور بود و سابقهی رها کردن چندین سِمَتِ ” پُستداک” را در میانهی پروژهها داشت، سراغم آمد و گفت که تحت تأثیر شعرهای من اولین شعر عمرش را سروده است! شعر را برایم خواند و بیآنکه منتظر نقد و نظری بماند، رفت سر کارش. با عرض معذرت نوشته بود:
“All my lovers
were motherf*****s”
چند روز بعد، کیتلین -همان همکارم- با رئیس پروژهاش به مشکل برخورد و برای همیشه از بیمارستان “ام جی اچ” رفت و فرصت نشد ازش بپرسم این چه جور شعری بود! بعدها فهمیدم در آن روزها او مشغول جدا کردن خانه و کاشانهاش از چهارمین دوست پسرش بوده است.
* * *
مدتی بعد با همسرم در راه سفر بودیم و دربارهی دور افتادنم از محافل ادبی ایران و بسیاری جشنوارهها و کنگرههای ادبی به سبب اقامتم در آمریکا حرف میزدیم. راحیل خانوم طبق معمول با یک مداد و دفتر که همیشه در سفرها همراه داشت، عقب نشسته بود. همسرم معتقد بود اگر ایران زندگی میکردیم به جای ۴ مجموعه شعر، آثار بیشتری منتشر میکردم و چه بسا با مخاطبانم آشناتر و صمیمیتر بودم. حرفهایمان که تمام شد، راحیل خانوم هفتساله که تمام مدت ساکت نشستهبود گفت: “مامانی، بابایی! منم یه شعر گفتم!”. هر دو با تعجب پرسیدیم: “برامون میخونی؟”. راحیل شعری را که در تصویر میبینید، برایمان خواند:
روی زمین گل ناز
صبح پرندگان میکنند پرواز
بلبلها سوت میزنند عینِ یک ساز
* * *
حالا پنج ماهی از بازگشتمان گذشته و من نه فقط در گپوگفتهای تلویزیونی و رادیویی و مطبوعاتی در باب شعر ـ که مدتها از آنها دور بودم ـ شرکت کردهام، که با عزیزان شاعر و شعردوست بیشتری آشنا و دوست شدهام، چند کتاب شعر خوب هدیه گرفتهام و همان طور که در کانال شخصیم نوشتهام، ان شاء الله قرار است در مراسم رونمایی از کتاب پنجمم، «همقفسان»، ۲۳ آبانماه در حوزهی هنری، دوستان دیده و نادیدهی بیشتری را ملاقات کنم و کتاب هدیه بدهیم و بگیریم.
ثبت نظر