نویسنده: پزشک فارغالتحصیل دانشگاه علومپزشکی تهران، ساکن امریکا
اسنپ میگوید هجدهتومان؛ ولی راننده کنسل میکند. هوا گرم است و دخترم لپهایش قرمز شده و کلافهی گرماست. خودم هم خسته از یکروز پرمشغله و گرم از هرنظر
رانندهی چشمانتظار مسافر دربست، میگوید سیتومان میگیرد. بیحوصله چانه میزنم و قبول نمیکند. میگویم در صندوق را باز کند که کالسکه را بگذارم عقب؛ میگوید صندوق جا ندارد از ترس اینکه کرایهاش نپرد، میگوید کالسکه را میگذارد صندلی جلو (عکس پیوست). چندبار جابهجایش میکند تا بتواند دنده عوض کند. پرایدش کورهی آدمسوزی است. مثل هزارتا ماشین قبلی که سوار شدم، صندلی عقب سگک کمربند ندارد. صندلی دخترم را دودستی چسبیدهام و دوتایی… نه… سهتایی عرق میریزیم.
همهی راه به چهرهی آفتابسوختهی راننده نگاه میکنم. به دوماهگی دخترم فکر میکنم و تصادفی که در آمریکا با گوزن در جاده داشتیم. تویوتا کمریمان برای همیشه غیرقابل استفاده شد و پرت شدیم وسط گاردریلهای کنار جاده. ولی دخترم حتی گریه هم نکرد. تکان نخورد از جایش و حتی یک خراش هم برنداشت: فقط به خاطر صندلی ماشین تصور میکنم راننده را که با چندتا بچهی قدونیمقد با همین پراید فکستنی با یک گاو در جاده تصادف کند چه بر سرشان خواهد آمد؟ چه انتظاری است از این طفلک که بخواهد صندلی ماشین بچه را جدی بگیرد درحالیکه صندوقش با کپسول دوگانهسوز پر است و کل داراییاش همین پراید کاغذی است که حتی جای کافی برای بچههایش بدون صندلی هم ندارد؟
همهی پزهای روشنفکریام را در خیالم دفن میکنم و فکر میکنم مسئولی که با ماشینشخصی گرانقیمتش رفتوآمد میکند، غلط میکند که برای این مردم نسخهی فرهنگی اجتماعی اقتصادی دینی میپیچد
به مقصد که میرسم، بغض راه نفسم را بسته. مثل هزار رانندهی قبلی، برای راننده، بدون ذکر محل زندگی و خیلی سربسته تعریف میکنم که یکبار در جاده با حیوان تصادف کردیم و چون دخترم صندلی ماشین داشت، سالم ماند و خواهش میکنم که سگک کمربند عقب را از زیر روکش در بیاورد و به خیالم این هم سهم اندک من از امربهمعروف است.
پنجاه تومن به راننده میدهم و میگویم بقیهی پول هم باشد برای خودش. راننده متعجب میگوید: “خانوم شما سر سیتومنش چونه میزدی، چیشد پس؟” بغضم را با لبخندم پنهان میکنم و میگویم: “نوش جونت” چندبار میپرسد: “مطمئنی راضیای؟” و من فکر میکنم که به والله حق مردمم بیشتر از این حرفهاست…
ثبت نظر