K1inUSA
همسفر سراب / مهاجرت / همسفر شراب

همسفر سراب (خاطرات امریکا و کار در فیس‌بوک)

آغاز یک پایان: اندر احوالات براعت استهلال

من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف می‌زنم
اگر به خانه‌ی من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم

«فروغ فرخ‌زاد»

فئودور در صفحه‌ی فیس‌بوک داخلی گروه خبر داد که قرار است دو هفته‌ی آخر سال ۲۰۱۹ به مرخصی برود. یادآوری کرد که اگر کسی نکته‌ای حرفی پیامی به او دارد، زودتر بگوید تا حرف‌های نگفته‌ی امسال به سال بعد حواله نشود.

بنا نداشتم این‌قدر زود، یک ماه زودتر، خبردارش کنم. اگر نمی‌گفتم می‌رفت تا سال بعد و یک هفته قبل از خبر، که هر چه بود اندکی دیر بود. متواتر شنیده بودم که عرفاً لازم است دو هفته قبل از اقدام به خداحافظی، خبرش را اول به مدیر مستقیم باید گفت. ظاهراً چاره‌ای نبود زودتر از این حرف‌ها خبردارش کنم. از یکی از جلساتش که داشت برمی‌گشت سر میزش، درست روبروی میز من، به خودم گفتم دیگر وقتش است. به چهره‌اش نگاه کردم. موهای ژولیده‌ی قهوه‌ای که با رنگ سفید مخلوط شده بود و ریش بی‌نظمی که خوب قیافه‌ی داستایوسکی فقید را تداعی می‌کرد. عادتش این بود که برای جلسات یک به یک با هم‌تیمی‌ها به جای نشستن در اتاق جلسه، در مسیر طولانی ساختمان فیس‌بوک در منلوپارک راهپیمایی می‌کرد. هم کالری می‌سوزاند و هم جلسه را از یک‌نواختی درمی‌آورد. پرسیدم در حد ده دقیقه فرصت صحبت دارد یا نه. از وقتی که فکر گفتن خبر به ذهنم رسیده بود دیگر طاقت این را نداشتم تا فردای جلسه‌ی هفتگی صبر کنم.

کمی که از میز کارمان فاصله گرفتیم شروع به صحبت کردم: «چطوری بگویم… کمی برایم گفتنش سخت است.» گند بزنند به این اعتماد به نفس که هر وقت می‌خواهم حرف مهمی بزنم صدایم به لرزه می‌افتد، دست‌هایم عرق می‌کند و قلب تاب تپیدنش را از دست می‌دهد. حدسم این بود که این چند ماه این قدر انگشت‌نما شده بودم که دیگر نیازی به توضیح اضافی نداشت. چطوری می‌شود در گروهی که بیشتر افراد از خروس‌خوان تا بوق سگ کار می‌کنند، یکی با طمأنینه دیر بیاید و زود برود، وقتی هست ول بچرخد و وقت تلف کند، هر پنج دقیقه یک بار اخبار تکراری دنیا را نگاه کند، در ساوندکلاود از این آهنگ به آن آهنگ برود، و الکی مثل باز کردن در یخچال، در توئیتر را باز کند، گاهی از فرط بی‌خیالی در دالان‌های طول و دراز شرکت راه برود و غمش نباشد که هفت ژانویه روز حساب و کتاب نیم‌سال همه است و باید نامه‌ی اعمال را نوشت.

فئودور به سمت اتاق جلسه‌ی دو نفره رفت، من هم به دنبالش. روی نمایشگر اتاق روی گزینه‌ی چهل دقیقه فشار داد. چهل دقیقه وقت داشتم حرف بزنم؟ بعید می‌دانم. مگر خبر رفتن همه‌اش چند جمله است؟

«تصمیم گرفتم از فیس‌بوک بروم.»

آغاز یک پایان: اندر احوالات براعت استهلال 2

«تصمیم گرفتم از فیس‌بوک بروم.» تمام. حرف گفتنی را باید گفت…

«صادقانه بگویم که من حتی تلاش نکردم به شرکت‌های دیگر اعلام آمادگی کنم. مثلاً دیروز منشی استخدامی از گوگل به من زنگ زد، ولی جوابش را ندادم. می‌خواهم برگردم به فضای دانشگاه.»

پرسید کجا. جوابش را دادم. پرسید با کی. جوابش را دادم. طبق عادتش که به جای دیگری نگاه می‌کرد، دست در موهای مجعدش کرد و با لبخند گفت: «از اولش که شروع به کار کردی قابل حدس بود که به این کار علاقه نداری.
مدتی خوب راه آمدی ولی از زمانی به بعد دیگر نتوانستی خودت را با مجموعه وفق بدهی.»

ویزا

زمانی دیگر؟ از همان زمانی که دیگر مطمئن شدم کار ویزایم از حالت بحرانی به حالت تقریباً عادی تغییر پیدا کرده است؟ از زمانی که مطمئن شدم حداقل یک گزینه برای تغییر شغل دارم؟
از زمانی که دیگر مطمئن شدم در خوشبینانه‌ترین تفسیر، این شغل به درد من نمی‌خورد و لابد من به درد این مجموعه؟

«البته باز می‌گویم این تغییر شغلم نه ارتباطی به تو دارد، نه به فیس‌بوک و نه به هم‌تیمی‌ها. به نظرم باید به سمت شغلی بروم که واقعاً به آن علاقه‌مند هستم.»
دروغ می‌گفتم؟ شاید نه.

«البته با توجه به مشکلات مهاجرتی تا حدی مجبور به انتخاب فیس‌بوک بودم و فکر می‌کردم می‌توانم با فضایش کنار بیایم. در مجموع اگر کارمند خوبی نبودم، معذرت می‌خواهم. حالا می‌خواهم با این تغییر به دنبال علاقه‌های شخصی‌ام بروم.
اما خودت می‌دانی که فضای دانشگاه خیلی بی‌رحم‌تر از فضای صنعت است. موفق بودن در دانشگاه بسیار دشوارتر است و …»

گربه را دم حجله کشت

به دیوار نگاه کرد. همان روز اول گربه را دم حجله کشته بود و دلیل چشم تو چشم نشدنش را گفته بود.
یک نوع بیماری خفیف که حالت سختش تنه به تنه‌ی اوتیسم می‌زند.
نمی‌توانست هیچ وقت چشم در چشم کسی حرف بزند. «البته بگویم که غیر از چند دانشگاه خوب، در بقیه‌ی دانشگاه‌ها خیلی اذیت می‌شوی. در دانشگاه کارشناسی‌ام فقط دو نفر بودند که هدف‌شان صرفاً قبول شدن در درس و نمره گرفتن نبود.
یکی‌اش من بودم. فرض کن بخواهی در چنین فضایی استاد دانشگاه بشوی.»

اصلاً عادت نداشت دست از صراحت لهجه‌اش بردارد. حتی در این دقایق که عرفاً دو طرف از هم تعریف می‌کنند، دست از تهدید نرم برنمی‌داشت. داشت سرنوشت مرا به رخم می‌کشید:
دانشگاه غیر معروف در شهر کوچک با فشار کار زیاد و دانشجوهای بی‌انگیزه.

بلوط‌های منلوپارک

انگار حباب را تماشا کردیم
یا رقص سراب را تماشا کردیم
در پرده نه طرحی و نه تصویری بود
تنها خود قاب را تماشا کردیم
«قیصر امین‌پور»

شرکت سان‌مایکروسیستمز

جاوا یک زبان برنامه‌نویسی پیشرفته است که در اواخر قرن بیستم در شرکت سان‌مایکروسیستمز با نام «اوک» طراحی شد. حُسن این زبان برنامه‌نویسی به بقیه‌ی زبان‌ها این بود که در زمینه‌ی طراحی و سادگی کار همراه با فراگیری و قابلیت کار در انواع سیستم عامل زورش به زبان‌های قبل از خودش می‌چربید.
چرا اسمش «اوک» شد؟ به خاطر درخت‌های بلوطی که در بیرون ساختمان‌های شرکت سان در شهر منلوپارک ایالت کلفرنیا قد علم کرده بودند.
چرا بعداً اسمش شد جاوا؟ هم به خاطر هم‌نامی با نام تجاری دیگری و هم به خاطر قهوه‌ی جاوا، و امریکایی‌جماعت جانش برای قهوه می‌رود.

تکلیفم با دانشگاه مشخص شد

ترم دوم سال اول کارشناسی تکلیفم با دانشگاه مشخص شد. انگار کن کلی بدوی به دنبال آب. صدای آب بیاید. به آب برسی.
با لبریزی از تشنگی، لب به آب بزنی و تازه دستت بیاید که آب است اما شور .

آخر استاد درس برنامه‌نویسی جاوا شورش را درآورده بود. به هر دلیلی به بنده‌ی خدا که تازه استاد دانشگاه شده بود، درس جاوا داده بودند. استاد محترم در آغاز سال ۲۰۰۶ میلادی هر هفته درس‌های کتاب مرجع را از اینترنت دریافت می‌کرد،


همان صفحات اسلاید را نعل به نعل بر صفحه‌ی نمایشگر نشان می‌داد و از رو می‌خواند. پنداری مدیون می‌شد اگر چیز بیشتری از آن ازروخوانی به ما می‌گفت. طبق معمول همه‌ی زبان‌های برنامه‌نویسی، با مبانی ساده‌ای مانند انواع متغیرها و تعریف توابع شروع می‌کرد، بعد می‌رسید به گردش تکرار و بعد مباحث پیشرفته‌تر.
گردش تکرار جاوا به مانند زبان پدری‌اش یعنی «سی» بیشتر با دو کلیدواژه‌ی «وایل» و «فور» است. آن نویسنده‌ی محترم فصل چهارم اسلایدها را گذاشته بود برای «وایل» و فصل پنجم را برای «فور».

ظاهراً جاوا فور ندارد

استاد ما هم که داشت از روی مباحث آن نویسنده‌ی محترم روخوانی می‌کرد،‌ با یک سؤال ساده مواجه شد. یکی از دانشجوها پرسید: «استاد! پس فور چی؟» استاد مکث کرد، خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت «ظاهراً جاوا فور ندارد.» به کناری‌ام نگاه کردم.
از آن‌هایی بود که از دبیرستان برنامه‌نویسی را یاد گرفته بود و برعکس من که در بدو ورودم به دانشگاه بلد نبودم رایانه را روشن کنم،‌ این‌کاره بود.


نگاه‌مان نگفته همه چیز را گفت. و علی الاسلام والسلام. جاوا فور ندارد. استاد حتی نکرده بود بدیهیات یک درس را مرور کند. گیرم در تمام عمر تحصیلی‌اش از جاوا که در آن زمان زبان جوانی بود استفاده نکرده بود، گیرم به زور این درس را بهش داده بودند، گیرم وقتش کم بود،‌ ولی تا این حد؟ مثل این که استاد ریاضی باشی و بگویی سه عمل اصلی؛ ریاضی تفریق ندارد.

کم‌کاری

از این جور اتفاقات با استادهای دیگر کم و بیش افتاد. کم‌سوادی و از رو خوانی مطالب رونوشت‌شده کم بود، کم‌کاری و دزدیدن وقت کلاس و غیبت استادها هم اضافه شد.
کم‌کم هم‌کلاسی‌هایی که ترم اول بعد از کنکور خیلی پاستوریزه وارد دانشگاه شده بودند، یا انگیزه‌شان را از دست دادند، یا در حالات بد کارشان به چنان که افتد و دانی خورده بود، یا در حالات معمول روزشان شب نمی‌شد اگر بی‌تقلب درسی را به پایان نمی‌رساندند.

هیچ وقت تقلب نکشید.

همین شد که اواخر دوره‌ی کارشناسی در یکی از بهترین دانشگاه‌های صنعتی کشور، گوشی دستم آمد که اسماً مهندس نرم‌افزار هستم ولی در عمل هیچ کاری بلد نیستم. مرا به هر شرکتی می‌فرستادند، هِر را از بِر نمی‌توانستم تشخیص بدهم. فقط من این‌طوری نبودم. خیر سرم من سطحم از متوسط به بالا بود. مثل اقلی از هم‌پالکی‌ها برای پروژه‌های عملی آویزان این و آن نمی‌شدم.
بماند که مثلاً انجام پروژه بر روی ریزپردازنده‌ی زی-۸۰ در دوره‌ی پردازنده‌های چندهسته‌ای ۶۴ بیتی به لطیفه می‌مانست در اواخر دهه‌ی اول قرن بیست و یکم. برای نمره گرفتن کارم به تقلب هیچ وقت نکشید. و آن‌قدری از نمره گرفتن بدم آمده بود که برای درس‌هایی که مطمئن بودم اشتباهی در نمره شده است اعتراض نمره نمی‌کردم.

بلوط‌های منلوپارک 2


آشوبی بود در دلم. حالم از دانشگاهی که در آن درس می‌خواندم به هم می‌خورْد. دلم خوش بود به هیأت‌های مذهبی، کتابخانه‌ی خوابگاه، اردوهای دانشجویی، نوشتن شعر و مطالب ادبی، وبلاگ‌نویسی، شرکت در جلسات شعر و بحث‌های سیاسی و شبه‌سیاسی. تلاش‌هایی کرده بودم که به زعم خودم پا در وادی علم و پژوهش بگذارم.
اولین سؤال ساده‌ی یک بچه‌شهرستانی در بدو ورود به دانشگاه در روز معارفه‌ی دانشجویان در دانشکده از مسئول پژوهشی دانشکده این بود که اگر در مسیر مستقیم درس خواندن به خاکی علم و پژوهش بزنیم، چه کار کنیم که به درس‌مان لطمه نخورد.

نزن تو خاکی

آن زمان فکر می‌کردم مسئول پژوهشی یعنی کسی که مسلط‌ترین فرد به پژوهش است
و نمی‌دانستم عنوانی است برای اندکی اضافه‌حقوق و امتیازی برای ارتقاء. چرا آن سؤال را پرسیده بودم؟
آخر شنیده بودم از برادر هم‌کلاسی کلاس زبان موقع دبیرستان که بچه‌های رباتیک دانشگاه صنعتی اصفهان بیشترشان به خاطر کار پژوهشی وقت درس خواندن ندارند و مشروط می‌شوند. آن موقع هم همه‌ی افق دیدم از پژوهش در رشته‌ی کامپیوتر، کار بر روی ربات‌ها بود.

بماند که نتیجه‌ی آن سؤال ساده، لقب «نزن تو خاکی» از سمت دوستان همیشه در صحنه برای لقب‌دهی بود
و هر موقعی هر جایی استادی اصطلاح خاکی را به کار می‌برد، تعدادی دختر و پسر با هم پقی می‌زدند زیر خنده.
و آن موقع ذهن مثبت‌اندیشم در این فکر بود که این دختر و پسرهای نامحرم چرا باید پشت سر یک نفر دیگر این‌قدر حرف بزنند که با یک اشاره، همه هماهنگ دل‌هاشان برود به صحرای کربلا.

بهترین جای دنیا

همان سال اول و بعد از رسیدن روایت که جاوا فور ندارد، تلاش اصلی‌ام این شد که خودم را وصل کنم به یکی از استادهای تازه از امریکا آمده. بچه‌ها می‌گفتند از ام‌آی‌تی آمده است. شنیده بودم امریکا یک دانشگاه دارد اسمش ام‌آی‌تی است و بهترین جای دنیا است.
البته آن استاد در ام‌آی‌تی درس نخوانده بود. ولی هر چه بود می‌دانست که جاوا فور دارد. بنده‌ی خدا مرام گذاشت و روی من و یکی از رفقا را که از من مصمم‌تر بود زمین نیانداخت و پروژه‌ای به ما داد که مربوط می‌شد به کاری که خودش به عنوان مشاور در شرکتی خصولتی انجام می‌داد.
تابستان سال اول با پادرمیانی همان استاد به جای رفتن به خانه ماندیم خوابگاه که کار پژوهشی کنیم. من آنقدر ناشی بودم که صدای رفیقمان بارها از بی‌سوادی‌ام درآمده بود. هر چه بود او در دبیرستان قاطی چند نفر دیگر برنامه‌نویسی را یاد گرفته بود
ولی من دست‌پروده‌ی جایی بودم که باور داشت جاوا فور ندارد. آن تابستان گذشت و من به آن موضوع علاقه‌مندتر شدم.
تابستان بعدی هم خوابگاه ماندم، و عرفاً‌ تابستان بعدترش که موعد خواندن برای کنکور کارشناسی ارشد بود،
درگیر خواندن مقاله و برنامه‌نویسی بودم.

یک مقاله‌ی آبکی فارسی برای همایشی داخلی نوشتم و این شد که پاییز سال ۸۷ اولین مقاله‌ام بدون هیچ‌گونه داوری در یک همایش پذیرفته شد. آن‌قدری با آن کار اخت شده بودم که به جای خواندن کنکور ارشد، بخش زیادی از وقتم را می‌گذاشتم
برای کار روی آن موضوع که نه ربطی به درس مرسوم داشت نه پولی ازش درمی‌آوردم و نه حتی امید زیادی به مقاله دادن ازش داشتم.

سربازی

خطر سربازی در صورت عدم قبولی کنکور هم بیخ گوشم بود. بماند که شعر و ادبیات دست از سرم برنمی‌داشت. در همان پاییز و زمستان که همکلاسی‌ها در سالن مطالعه‌ی خوابگاه بسط نشسته بودند تا حاجت‌شان را از حضرت کنکور بگیرند، یک دور دیوان حافظ، غزلیات سعدی و چند کتاب شعر فارسی را ختم کردم و تازه فیلَ‌ام یاد هندوستان ادبیات داستانی افتاد و به خاطر شروع طوفانی با «جنایت و مکافات» داستایوسکی، دل این را نداشتم که مثلاً «خداحافظ گاری کوپر» را بگذارم کنار تا مثلاً چهار تا سؤال چهارگزینه‌ای مدار الکتریکی را تمرین کنم.

بلوط‌های منلوپارک 3

اول همان سال چهارم کارشناسی و قبل از شروع به کنکورخوانی، برای اولین و متأسفانه آخرین بار در عمرم به اعتکاف رفتم. گیج بودم.
آینده‌ی روشنی برای خودم نمی‌دیدم. روزی چهارده ساعت بدون حتی پنج دقیقه کلاس تقویتی، بدون آزمون‌های گران قلم‌چی، در یک دبیرستان دولتی کم‌کیفیت در یک شهر کوچک که حتی کتاب‌های کنکور درش بعضاً‌ پیدا نمی‌شد و مجبور بودیم به شهر کناری‌مان برویم، آخرش شد این؟ گمانم این بود که آخر کارشناسی، راحت شغلی دست‌وپا می‌کنم، ازدواج می‌کنم، بعد پله‌های ترقی را یک به یک تِی می‌کشم می‌روم بالا. ولی حالا شده بودم یک آدم آویزان که معلوم نبود با خودش چند چند است.

حتی مثل برخی از هم‌دوره‌ای‌ها که همان وسطش با خودشان کنار آمدند و رفتند به رشته‌های علوم انسانی، نه علاقه‌ای داشتم به آن جور رشته‌ها مثل مدیریت یا حتی علوم حوزوی، و از بین همه‌ی آن‌ها یک نورچشمی داشتم به اسم ادبیات که برای آن هیچ روزنه‌ی امیدی برای ارتزاق نمی‌دیدم. همین شد که رفتیم معتکف درگاه بالادستی شدیم مگر که راهی پیدا شود.

اعتکاف

توی اعتکاف، استاد دانشگاهی بود که صبح تا غروب گوشه‌ای می‌نشست و قرآن می‌خواند. یک بار دیدم که یکی از بچه‌ها در مورد تحصیل در خارج از کشور از او پرسید.
بچه‌هایی که دانشجویش بودند درگوشی گفتند که فلانی از دبیرستان تا دکتری را امریکا بوده. من هم پررو پررو رفتم پیشش و شروع کردم به سؤال کردن. گفتم چه طوری باید بروم دانشگاه خوب امریکا. گفت باید زبان بلد باشی. شروع کردم به انگلیسی حرف زدن. او هم بی‌تپق جوابم را داد. لهجه‌ی غلیظش اعتماد به نفس منی را که برای زبان‌بلدی‌ام پیش دوستان پز می‌دادم گرفت.

گفت چرا می‌خواهی بروی؟ گفتم با استاد باسواد و خوب کار کنم. به جای کلمه‌ی «ادوایز» کلمه‌ی اشتباه «مستر» را به کار بردم. گفتم دیگر چه شرایطی دارد؟
گفت مثلاً‌ کجا؟ گفتم بهترین جا. گفت استنفورد؟ گفتم بله. گفت معدل نزدیک به بیست، مثلاً بالای هجده یا نوزده. گفتم هیچ کسی در دانشکده‌ ی ما معدلش از هفده فراتر نمی‌رود. گفت پس هیچ کس در دانشکده‌ی شما نمی‌تواند استنفورد برود. توی دلم گفتم یارو دارد چرت می‌گوید. من حتماً‌ می‌روم استنفورد. توی ذهنم دومین دانشگاه امریکایی شناخته شد. استنفورد بعد از ام‌آی‌تی دومین اسم بزرگی بود که می‌شنیدم.

درجا زدم

کم‌خوانی کنکور ارشد کار دستم داد. دوباره در همان دانشگاهی که کارشناسی خوانده بودم درجا زدم. این بار با یک تفاوت. درس‌های کارشناسی ارشد پیشرفته‌تر بود ولی استادها همان عزیزان دل. دانشکده به جای آن که مشکل اساسی را حل کند،
فارغ از آن که شاید از اساس دانشکده آخرش زور تربیت دانشجوی کارشناسی داشته است، این بود که برای بعضی استادهای کم‌طرف‌دار که نه خوب درس می‌دادند، نه نمره‌ده بودند،‌ و مهم‌تر از همه سوادشان در دهه‌ی هشتاد میلادی درجا زده بودند،
طوری شرایط را فراهم کرده بود که دانشجوی کارشناسی ارشد مجبور باشد با آن‌ها درس بردارد.

دانشجوی کارشناسی ارشد مثل یک دبیرستانی باید بله‌قربان‌گوی مسئول آموزش باشد. برای گرفتن نمره باید مقاله بدهد، مهم نیست کجا. خارجی باشد کافی است. خدا خیر فراوان بدهد به مجلات هندی و کره‌ای که پول می‌گرفتند از خلق‌الله برای چاپ مقاله‌شان به شرط آن که به مقالات منتشر شده در مجلات برادر همان مجله ارجاع بدهند. این طوری ارجاع در ارجاع می‌خورد،‌


و آن مقالات به صورت کاملاً‌ صوری در شاخص‌هایی مانند آی‌اس‌آی جا می‌گرفتند. همه راضی، صاحب‌مجله،‌ استاد، دانشجو، و مسئولان عشقِ عدد و رقم در وزارت علوم که بگویند ما در زمینه‌ی علوم پیشرفته شاخ غول را شکانده‌ایم. گور بابای ناراضی. خوب سر همه گرم هیچ بود. ولی من دیگر از این فضا دل کنده بودم. نمی‌دانستم چه می‌خواهم ولی خوب می‌دانستم این فضا را اصلاً‌ نمی‌پسندم.

محمد صادق رسولی

محمد صادق رسولی

ثبت نظر

کانال یوتیوب K1inUSA

عضویت در خبرنامه K1inUSA

    می 2024
    ش ی د س چ پ ج
     123
    45678910
    11121314151617
    18192021222324
    25262728293031
    مشاهدات بی واسطه ایرانیان از امریکا

    کانال یوتیوب K1inUSA را دنبال کنید.

    برنده ایرپادز پرو اپل شوید!
    اینجا کلیک کنید
    close-link
    برنده خوش شانس ایرپادز پرو اپل به ارزش 249 دلار باش!
    شرکت در قرعه کشی
    close-image