دوشنبه برف سنگینی باریده بود و همسایهها اومده بیرون و به پارو کردن مسیرهای جلوی منزلشون مشغول بودن. ما هم داخل اتومبیل بودیم و داشتیم از پارکینگ خارج میشدیم که ناگهان پیرمردی رو دیدم که جلوی منزل کناری، روی برف به رو خوابیده و داره تقلا میکنه.
از ماشین دویدم بیرون و صدا زدم کمک میخواید؟ نمیتونست حرف بزنه. با سر اشاره کرد که آره. اینو پرسیدم چون از دور دقیق مشخص نبود و گفتم نکنه یه وقت عمداً داشته اینکار رو میکرده. مثلاً ملت آفتاب میگیرن، ایشون شاید داشته برف میگرفته 🙂
ترسیده بود اما وقتی زیر بازوهاش رو گرفتم آروم شد و سعی میکرد هیکل درشت خودش رو از روی برف بلند کنه. خانمم هم اومد و بلندش کردیم. نمیتونست درست بشینه یا پاشه. یه صندلی براش آوردیم. نشست روش و گفت داشته پارو میکرده که زمین خورده. خیلی مسن بود و عینکهاش پر از برف شده بود. حالش که بهتر شد تشکر کرد و رفتیم. نمیدونم چقدر طول کشید تا ما دیدیمش و کمکش کردیم اما عجیب بود که هیچکسی نیومده بود کمکش کنه. حداقل ۴ نفر دیگه اون اطراف مشغول پارو کردن بودن. نمیدونم شاید صحنه رو ندیده بودن…
چند روز بعدش همون پیرمرد زنگ منزلمون رو زد و یه کارت هدیهی رستوران بهم داد و گفت از محبتی که در حقم کردی متشکرم. پالِ ۸۵ ساله که به سختی راه میرفت، منزلش رو بهمون نشون داد که بیشتر در ارتباط باشیم.
شبی در جوانی و طیب نعم / جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی / ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار / ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود / نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد / چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
برآورد سر سالخورد از نهفت / جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چمد تا جوان است و سر سبز خوید / شکسته شود چون به زردی رسید
مرا برف باریده بر پر زاغ / نشاید چو بلبل تماشای باغ
هوس پختن از کودک ناتمام / چنان زشت نبوَد که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست / ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستن / به از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بست / به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور / برد پیر مسکین سپیدی به گور
سعدی
خدا به زمان پیری همهمون رحم و عاقبت بخیرمون کنه، به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد…
ثبت نظر