بانوی بزرگواری رو میشناختم که کتابخونهی نفیسی در خونه داشتند، من افتخار اینو داشتم که در دوران دبیرستان، همکلاسی دختر خانوم گلشون بودم.
ماجده از تاثیرگذارترین دوستان من هست که همیشه به دوستیش افتخار کردم. یادمه سوم دبیرستان، رمان دزیره رو از کتابخونهی مامان ایشون امانت گرفتم و خوندم و تو حال و هوای اون موقع خودم، از این داستان خیلی لذت بردم. جایی که دزیره به عنوان ملکه دزیدریا به استکهلم اومد و یخهای سبز رنگ روی رودخانهی مالار و آسمان شفاف و درخشنده این شهر رو توصیف کرد، فکر کنم همون موقع آرزو کردم یک زمستون رو در استکهلم بگذرونم.
فکر کنم همون موقع مرغ حق از آسمون گذشت و آمین گفت تا من بیست سال بعد از اون روز، یک زمستون طولانی رو در این شهر سرد باشم و شبی از کنار قصر سطلنتی سوئد که حالا نوادههای ملکه دزیدریا و ژان باپتیست براندوت اونجا ساکنن، از روی پلی بر روی رودخانهی مِلار که به علت تغییرات اقلیمی دیگه قطعههای سبز رنگ یخ روش شناور نیست، عبور کنم، و در حالی که به تلالو نورهای منعکس شده در آب نگاه میکنم، زیر لب حمد و سورهای برای صاحب اون کتاب دوست داشتنی بفرستم…
ثبت نظر